شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد

متن مرتبط با «خاطرات» در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد نوشته شده است

خاطرات حمید آرش آزاد،باز گذاشتن دست افراد در سوءاستفاده و ...؟

  • شنيديم كه يكي از كاركنان با سابقه‌ي روزنامه مي‌خواهد همكاري‌اش را قطع بكند و برود.فرداي آن روز، من را به اتاق آقاي مدير خواستند. رفتم و ديدم كه آن همكار و مدير روزنامه در اتاق حضور دارند. آقاي مدير به من دستور داد: «ببينيد آقاي «...» چه مي‌گويد و عين گفته‌هايش را در يك صفحه كاغذ تميز بنويسيد.»آن همكار گفت: «از قول من بنويسيد كه به ميل خودم ترك كار مي‌كنم و همه‌ي حقوق، مزايا، بن‌هاي كارگري، حق و حقوق مربوط به پايان كار و همه چيز مربوط به همكاري با روزنامه از ابتداي آمدن تا امروز را گرفته‌ام و هيچ‌گونه طلب و ادعايي ندارم.»حالت اين همكار، به طور كامل غيرعادي بود. مي‌شد حدس زد كه از چيزي ترسيده و نگران است. در زمان حرف زدن، اشك در چشمانش جمع شده بود و به زور از گريه خودداري مي‌كرد.گفته‌هايش را روز كاغذ آوردم. جناب مدير به من دستور داد كه به عنوان شاهد ماجرا، نامم را زير ورقه بنويسم و امضاء بكنم. چون به چشم خودم نديده بودم كه پولي در آن ميان رد و بدل بشود، بنابراين نوشتم: «اينجانب «...»، فرزند «...»، از كاركنان روزنامه «...» گواهي مي‌دهم بر اينكه آقاي «...» در حضور من اقرار و اعتراف كرد كه كليه‌ي مطالبات و حق و حقوق قانوني خود را از مديريت روزنامه دريافت نموده و ديگر هيچ مطالبه و ادعايي نخواهد داشت.»آن همكار رفت. در مورد رفتن ناگهاني او، بحث‌هايي ميان همكاران مطرح شد، ولي كسي دليل اصلي اين كار را نمي‌دانست. حدود يك ماه بعد بود كه خود جناب مدير دهان باز كرد و گفت كه او در واقع اخراج شده و دليل اخراج هم دزدي و سوءاستفاده بوده است. به اين ترتيب كه زماني كه يك برگ چك مربوط به هزينه‌ي چاپ يك آگهي را از يكي از ادارات گرفته، متوجه شده كه مسئول صدور چك، روي عبارت «و يا آورنده‌ي چك» را خط , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،خانم مدير «ضدمرد»؟

  • خانمي كه تنها در يك دوره‌ي مقدماتي 15 روزه‌ي آموزش روزنامه‌نگاري شركت كرده بود و به غير از اين، هيچ تجربه‌ي عملي در روزنامه‌نگاري و مديريت نداشت، يك دفعه آمد و به عنوان «مدير داخلي» معرفي شد.اين دوشيزه خانم، اعتقاد عجيبي به قاطعيت داشت، ولي به دليل جوان و بي‌تجربگي، تفاوت ميان «قاطعيت» و «قاتليت» را نمي‌دانست و خيال مي‌كرد براي زهرچشم گرفتن، بايد آدم‌ها را بكشد تا گربه‌ها بترسند!بدون اينكه چيزي بداند و يا پيشنهاد بهتر و اصولي‌تري داشته باشد، از همه چيز ايراد مي‌گرفت و چون انتخاب، ويرايش و نوشتن بيش‌تر مطالب بر عهده‌ي من بود، با من بيش‌تر از همه درگير مي‌شد و سر و صدا به راه مي‌انداخت و در ميان آن همه سر و صداي هر روزه، تنها تكيه كلامي كه هر روز بيش‌تر از ده بار تكرار مي‌كرد اين بود كه «چشم‌تان را خوب باز بكنيد و طرف خودتان را درست بشناسيد. من «ضدمرد» هستم و تلاش خواهم كرد آقايان را از اين‌جا فراري بدهم.»خانم «مدير داخلي» هر روز چندين و چند بار ادعا مي‌كرد كه خانم‌ها از هر لحاظ شايسته‌تر از آقايان هستند. براي اثبات ادعاهايش هم، هميشه نام‌هايي مانند «گردآفريد»، «پروين اعتصامي»، «ماري كوري» و اين‌ها را به ميان مي‌آورد و هميشه هم مي‌گفت كه مردها از زمان‌هاي پيش از تاريخ به زنان زور گفته و ستم كرده‌اند و حالا، ايشان مي‌خواهد انتقام‌هاي صدها هزار ساله را از كاركنان مرد روزنامه بگيرد!آقايان همكار، عاقل‌تر از آني بودند كه در مقابل اين سر و صداهاي بيهوده، واكنشي از خودشان نشان بدهند. آنان، با خونسردي تمام سرشان را پايين مي‌انداختند و كارهاي خودشان را انجام مي‌دادند ولي من، گاهي خسته و عصباني مي‌شدم و برايش قسم مي‌خوردم كه گردآفريد، پروين و مادام كوري را مي‌شناسم و نسبت به آن‌ها احترام, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،عالي‌ترين محقق تاريخ

  • فردي به دفتر روزنامه رفت‌وآمد مي‌كرد كه در سال‌هاي پيش از پيروزي انقلاب، خدمتگزار مدرسه‌ها بود.اين آدم ضمن كار، به تحصيل شبانه هم مي‌‌پرداخت و بعدها توانسته بود دوره‌ي راهنمايي را بخواند و مدرك «سيكل» بگيرد. در وسط‌هاي سال 58 بود كه اين شخص يك دفعه ريش گذاشت، اوركت پوشيد، تسبيح به دست گرفت و يك انقلابي دوآتشه شد. البته طرفداري‌اش از انقلاب به اين صورت بود كه گوش به صحبت‌هاي همكاران فرهنگي مي‌خواباند و هر جمله‌اي را كه به نظرش عجيب وغريب مي‌آمد يادداشت مي‌كرد و بعد با افزودن بافته‌هاي ذهني‌اش به آن‌ها، به ادارات گزارش مي‌نمود و...يك روز سر و كله همين شخص در دفتر روزنامه پديدار شد. از آن ريش و اوركت و يقه‌ي چركيني هيچ خبري نبود. ريش را «سه تيغه» اصلاح كرده، سبيل نسبتاً پرپشتي گذاشته و لباس‌هاي شيكي هم پوشيده بود.به اتاق مدير روزنامه رفت و حدود يك ساعت در آن‌جا بود، بعد از رفتن اين شخص، جناب مدير چند صفحه كاغذ را به دست من داد و گفت كه آقاي ... يك محقق بسيار ارزشمند در رشته‌هاي تاريخ و باستان‌شناسي است و در واقع «عالي‌ترين محقق» به شمار مي‌رود و اين مقاله‌ها را هم لطف فرموده كه ما و خوانندگان استفاده بكنيم. مقاله را خواندم. احتياج به ويرايش و اصلاح كلي داشت. علاوه بر غلط‌هاي ويرايشي و گرامري، پر از خيال‌بافي‌ها بود.بدون اينكه سندي و مدركي ارائه بكند، تازه اين ادعاها هم هيچ منطق و انسجامي نداشتند.مثلاً در جايي نشوته بود كه در ته دره سنگ‌هايي به چشم مي‌خورد كه احتمالاً متعلق به دوران اورارتوها بودند و يا شايد هم به دوران صفويه مربوط مي‌شدند! ظاهراً محقق عالي‌قدر نمي‌دانست كه «سنگ» در همه‌ي دره‌هاي جهان فراوان است و هيچ ربطي به تاريخ و تحقيقات در مورد آن ندارد و تنها سنگ‌هايي ارزش , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،محاسبه شاعر «نورچشمي» با تلويزيون باكو

  • جمهوري آذربايجان تازه به استقلال رسده بود. كشوري كه اكثريت مردم آن مسلمان و شيعي‌مذهب بودند و نيز با درصد بسيار بالايي از مردمان ايران، به خصوص شمال‌غرب كشور، زبان و فرهنگ مشترك داشت.طبيعي است كه در چنين شرايطي، رابطه‌ها و رفت‌وآمدها بسيار مي‌شود و اهالي فرهنگ، شعر، ادب و هنر، بيش‌تر به رفت‌وآمد و ارتباط فرهنگي و هنري مي‌پردازند. از قرار معلوم، تصميم گرفته شده بود عده‌اي از شاعران استان‌هاي شمال‌غرب كشورمان به جمهوري آذربايجان فرستاده شوند. اصولاً در چنين مواردي، بايد شاعراني از سبك‌ها و ژانرهاي مختلف اعزام بشوند و در ضمن، هر كدام از آنان در سبك و رشته‌ي مربوط به خود قوي‌ترين باشند تا بتوانند فرهنگ ما را بهتر معرفي كنند و افتخار بيافرينند.براي رسيدن به اين هدف، مسئولان فرهنگ كشور ما در سه استان ـ كه حال چهار استان شده ـ همه‌ي جوانب فرهنگي، ادبي و هنري را در نظر مي‌گرفتند، ولي متاسفانه چنين نكردند و شاعراني را انتخاب كردند كه بعضي‌هايشان از حد متوسط نيز بسيار پايين‌تر بودند و تنها امتيازشان اين بود كه در ميان تعدادي غزل و قصيده، چند تا نوحه هم سروده بودند. در ميان آنان شخصي از اهالي يكي از شهرستان‌هاي آذربايجان‌شرقي بود كه از قوم و خويش‌هاي مدير روزنامه‌مان به شمار مي‌رفت.اين شخص كشته‌ مرده‌ي مطرح شدن بود و به دليل بازنشستگي و داشتن اوقات فراغت زياد، اگر مي‌شنيد در آن سر دنيا قرار است چهار نفر شاعر جمع بشوند، به هر قيمتي و از هر طريقي كه شده خودش را به آن‌جا مي‌رساند تا از قافله عقب نماند. اين فرد از جمله كساني بود كه خودشان را «استاد» مي‌نامند تا ...!يكي از نورچشمي‌ها و مسافران اعزامي توسط ادارات، سازمان‌ها و نهادهاي فرهنگي آذربايجان‌شرقي هم همين شخص بود. يك روز كه براي ديدن , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،كسي ما را تحويل نمي‌گيرد؟

  • شور و شوق عجيبي داشتم. كارهاي محول شده به من را كه بيش‌تر به درد پر كردن صفحه‌ها و جلوگيري از غلط‌هاي تايپي بود انجام مي‌دادم و در اوقات فراغت گاهگاهي در دفتر روزنامه و خانه، شعرهاي تركي آذربايجاني و فارسي ـ كه هنوز غزل‌هاي عاشقانه و به خيال خودم «عارفانه» بودند و كمي هم بار اجتماعي داشتند ـ مي‌سرودم و گاهي داستان‌هاي كوتاه و چيزهاي انتقادي مي‌نوشتم و به چاپ مي‌رساندم.در روزهايي كه نوشته يا سروده‌اي از من در روزنامه چاپ شده بود و فردا و پس‌فرداي آن روزها، در ابتداي «داش ماغازالار» در خيابان شريعتي جنوبي مي‌ايستادم و گاهي هم به دو ـ سه قهوه‌خانه‌ي فعال در آن كوچه مي‌رفتم و به دست و چهره‌ها و چشم‌هاي مردم نگاه مي‌كردم كه ببينم چند نفرشان روزنامه را خريده و خوانده‌اند و چه تعدادي از آن‌ها با نام من آشنا شده‌اند كه يك كمي بنده را تحويل بگيرند و احترام بكنند و ...!بي‌فايده بود. حتي دوستان قهوه‌خانه‌نشين خودم هم در اين مورد چيزي نمي‌گفتند، به اين دليل كه اصولاً اهل روزنامه‌خواني نبودند. خودم هم خجالت مي‌كشيدم كه روزنامه را ببرم و به آن‌ها نشان بدهم. آن وقت اتهام «نديدبديد» به ميان مي‌آمد كه آن هم...ولي بالاخره يك نفر پيدا شد كه بنده را به دوستان خودم معرفي بكند. يكي از قوم و خويش‌هاي اين آدم در روزنامه كار مي‌كرد. اين شخص خيال رفتن به اروپا و پناهندگي در يكي از كشورهاي آن‌جا را داشت و به همين دليل، مي‌خواست خودش را اهل قلم جا بزند كه بيش‌تر و زودتر تحويل بگيرند. به همين دليل، دو ـ سه مورد از شعرهاي «نبي خزري» ـ شاعر اهل جمهوري آذربايجان ـ را به فارسي ترجمه كرده و توسط همان قوم و خويش،‌ به چاپ رسانده بود.روزي كه يكي از ترجمه‌هاي اين شخص چاپ شده بود، روزنامه را به قهوه‌خانه آورد و ضم, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،هول هليم و افتادن در ديگ ...؟

  • من، براي چندين سال، تعريف‌هاي زيادي در مورد آن روزنامه شنيده بودم. به خصوص كه بعضي از كساني كه روزنامه را زياد تعريف مي‌كردند از بهترين روشن‌فكران تبريزي و چند نفرشان هم از دوستان نزديك خودم بودند كه به آنان اعتماد داشتم.ولي مثل اينكه اين بار از هول هليم، توي ديگ افتاده بودم. براي اينكه مدير اصلي روزنامه از جهان خاكي رخت سفر بربسته بود و يك فرد ديگر آن را اداره مي‌كرد. شخصي كه علي‌رغم رابطه‌ي نزديك خوني و خويشي، از نظر اخلاق، رفتار و مديريت هيچ شباهتي به مدير پيشين نداشت.پشيمان بودم و مي‌خواستم دنبال شغل ديگري بگردم. اما بعضي از دوستان گفتند كه بهتر است بمانم و تلاشم بر اين باشد كه تا جايي كه مي‌توانم تأثير بگذارم.البته يكي ـ دو نفر شخصيت‌هاي فرهنگي و ادبي بسيار خوب و مقبول در آن‌جا حضور داشتند، ولي كم‌تر مي‌توانستند اثرگذار باشند، زيرا كه مديريت روزنامه آشكارا مي‌گفت كه نشريه را براي چاپ آگهي‌هاي نان و آب‌دار منتشر مي‌كند و بعضي «چرت و پرت‌ها» را هم چاپ مي‌كند كه صفحات روزنامه خالي نمانند. صدالبته كه منظور ايشان از «چرت و پرت» هر گونه نوشته و شعر و مطلب به غير از آگهي بود.همين كه تعداد افراد مورد قبول يكي ـ دو نفر بيش‌تر نبود، موجب اميد باختن من مي‌شد. ولي تصميم گرفتم بمانم و تا جايي كه توانايي دارم، كمك فكري و كاري اين اشخاص باشم. از يك طرف هم واقعاً از كارهاي دستي خسته شده بودم و در ضمن، حساب بچه‌هايم را مي‌كردم و به صلاح مي‌ديدم كه آنان به شكم‌هاي نيمه‌گرسنه و رخت و لباس فقيرانه، لااقل اين امتياز را داشته باشند كه زماني كه در مورد شغل پدرشان سؤال مي‌شود، اصطلاح دهان‌پركن «روزنامه‌نگار» را به زبان بياورند. چون مي‌دانستم كه روزنامه‌نگاري در جامعه‌ي ما، از شغل‌هايي است كه به, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،خانم دكتر و آقاي دكتر نويسنده؟

  • يك گوني پر از «مطلب» به دفتر روزنامه رسيده بود. مدير روزنامه هر روز يكي از مطالب را به من مي‌داد كه بعد از بررسي و ويرايش،‌ به ماشين‌نويس‌ها تحويل بدهم كه چاپ بشود. همه‌ي مطالب مربوط به تحقيقات ادبي و مسايل گوناگون مربوط به علوم انساني بود كه بيش‌تر آن‌ها روي كاغذهاي «گلاسور» نوشته شده بود. بعضي از آن‌ها «مقدمه» داشتند و در بعضي ديگر مقدمه‌اي به چشم نمي‌خورد، ولي جالب اينكه در متن مقالات و مطالب بدون مقدمه، گاهي اشاره‌هايي به «مقدمه» شده بود!روي صفحه‌ي اول برخي مطالب نام يك «خانم» و در بعضي ديگر نام يك «آقا» به چشم مي‌خورد كه هر دو «دكتراي زبان و ادبيات فارسي» و «استاد دانشگاه ... در تهران» بودند كه البته بعدها فهميديم كه زن و شوهر هستند.بعد از دو هفته كه از اين مقالات و مطالب تحقيقي استفاده مي‌كرديم، يك روز پيش مدير روزنامه رفتم و پرسيدم كه چرا هر كدام از اين مطالب با يك جور دست‌خط نوشته شده‌اند؟ يعني ممكن است هر كدام از اين خانم و آقا، مثلاً هفت جور دست‌خط داشته باشند؟ جناب مدير جواب داد كه اين‌ها همراه با استادي در ادبيات فارسي، استاد «خط و خوش‌نويسي» هم هستند و اين‌ها را براي تمرين اين‌طور مي‌نويسند!يك روز مدير روزنامه يك مقاله‌ي تحقيقي به نام همان آقاي دكتر به دستم داد. آوردم و خواندم كه مثلاً بررسي و ويرايش بكنم. اما ديدم كه مطالب به نظرم خيلي آشنا مي‌آيد. بيش‌تر دقت كردم و بيش‌تر به مغزم فشار آوردم و در نهايت يادم آمد كه اين مقاله‌ي تحقيقي همان «مشكين‌شهر يا خياو» اثر تحقيقي مشترك «جلال آل احمد» و «غلامحسين ساعدي» است كه جناب دكتر استاد دانشگاه، آن را به نام خودش جا زده است.موضوع را به مدير روزنامه گفتم، باور نكرد. نزديك به نيم ساعت به بحث نشستيم. او اصرار داشت كه جناب, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،تبليغات به سود شاه؟

  • شب را در خانه‌ي يكي از فاميل‌ها در خانه‌هاي سازماني راه‌آهن ميهمان بوديم. صبح زود سوار اتوبوس شدم كه خودم را به ميدان ترمينال سابق و ابتداي گجيل برسانم و سر كار بروم. بسته‌ي ناهارم را همراه داشتم لباس‌هايم خيلي ساده و معمولي بود.در همان اولين ايستگاه، جواني كنار من نشست. نگاهي به سر تا پايم كرد و در مورد شغلم پرسيد. گفتم كه كارگر قالي‌بافي هستم و به سر كار مي‌روم.ظاهراً طرف منتظر همين دو جمله‌ي كوتاه من بود. چون بلافاصله شروع به صحبت كردن در مورد ستم طبقاتي، كاپتاليسم، پرولتاريا، بورژوازي، سرمايه‌داري دولتي، دموكراسي، پارمانتساريستي جعلي و... كرد. بعد صحبت را به قيمت‌ها كشاند و گفت كه الكي همه چيز را كوپني كرده‌اند و عوامل خودشان را در سه‌راه امين، بازار آغزي، گجيل، ترمينال، چهارراه شهناز و... گذاشته‌اند كه كوپن‌ها را با قيمت پايين از مردم بخرند و به عامل‌ها و سرمايه‌دارها برگردانند.هر چند ثانيه يك بار، صدايش را مقداري بالاتر مي‌برد، طوري كه پيش از رسيدن به نصف‌راه، همه‌ي مسافران اتوبوس مي‌توانستند صدايش را بشنوند.از صف‌ها مي‌گفت و ادعا مي‌كرد كه اين صف‌ها را الكي درست كرده‌اند كه نيمي از وقت مردم در آن‌ها تلف بشود و فرصتي براي انديشيدن در مورد منافع طبقاتي خودشان را نداشته باشند. از جنگ صحبت مي‌كرد و مي‌گفت كه سران هر دو كشور ديكتاتور هستند و جنگ هم يك جنگ امپرياليستي است و هدف از راه‌اندازي و طولاني كردن جنگ اين است كه روي بحران داخلي سرپوش بگذارند و تضادهاي داخلي را پنهان بكنند و وظيفه‌ي روشن‌فكر اين است كه ماهيت و اهداف اصلي جنگ را به خلق‌ها بشناساند و آن را به يك جنگ داخلي و طبقاتي تبديل بكند و...از آمريكا و شوري مي‌گفت كه آمريكا، امپرياليست متكامل شده و به بن‌بست رسيده , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،تركيه‌اي‌ها در هتل

  • بسياري از ايراني‌هايي كه به تركيه رفته و برگشته‌اند و يا در خود ايران آن‌ها را ديده‌اند، عقيده دارند كه مردمان تركيه، انسان‌هايي فقير، بي‌فرهنگ، عقب‌مانده و خشن هستند و يا لااقل تا ده ـ پانزده سال پيش چنين بوده‌اند!اين سوءتفاهم از آن‌جا ناشي شده بود كه بيش‌تر ايراني‌ها، مردمان بخش‌هاي شرقي و در واقع كردهاي تركيه را ديده‌اند. در ضمن، آن دسته از اهالي تركيه نيز كه به ايران مي‌آمدند، بيش‌تر از 90 درصدشان راننده و بعضي‌ها نيز سودگران خرده‌پايي بوده‌اند كه بعضي كالاها را از كشورشان به ايران آورده و مي‌فروختند و از ايران نيز دمپايي، توليدات كفش ملي، پسته و اين قبيل كالاها را خريداري مي‌كردند و به كشورشان مي‌بردند. اكثرشان يا عرب و متعلق به شرق آن كشور بودند، وگرنه خود من در طول سال‌هايي كه به عنوان مسئول رسپشن در يكي از پرمسافرترين هتل‌هاي تبريز كار مي‌كردم، كم‌تر تركيه‌اي ديدم كه اهل مركز يا غرب آناتولي و در واقع «ترك» باشند.تركيه‌اي‌هاي سوداگر، واژه‌ي تاجر را صورت جمع و با عنوان تجار به كار مي‌بردند. در زمان پر كردن كارت‌هاي مربوط به مشخصات مسافران، زماني كه در مورد شغل آن‌ها مي‌پرسيدم جواب مي‌دادند: «آبي! تجّارام.»يك بار به يكي از آن‌ها كه محمد نوري چيلدان نام داشت گفتم: «محمد آبي! در بازارهاي تبريز و تهران، بازرگان‌هايي داريم كه هزاران برابر بيش‌تر از تو درآمد دارند. آن وقت اگر از اين‌ها در مورد شغل و درآمدشان بپرسي، جواب مي‌دهند «شكر خدا، كاسبيم و حبيب خدا، پنج ـ شش ريال پول حلال درمي‌آوريم و فعلاً زنده‌ايم»! در حالي كه تو، با سرمايه‌اي كه اندازه‌ي 200 هزار تومان ما نمي‌شود، خودت را تجار معرفي مي‌كني؟!»جواب داد: «آبي! شماها زياد تعارف مي‌كنيد و خيلي دروغ‌ها مي‌گوييد. شايد هم ا, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،فراري دادن صاحبان سرمايه‌ها از تبريز

  • چهار برادر بودند و يك كارگاه نسبتاً بزرگ قالي‌بافي در تبريز داشتند. زماني كه بازار قالي رونق خوبي يافت، اين‌ها فعاليت بيش‌تري كردند. كارخانه بزرگ‌تر شد و قالي‌هاي معمولي بي‌كيفيت، جاي خود را به قالي‌هاي اعلا، با تار و پود ابريشمي دادند كه البته مساحت قالي‌ها هم هر روز بزرگ‌تر و بيش‌تر مي‌شد.آدم‌هاي باانصافي بودند. برادر بزرگ‌ترشان، فهميده‌تر و باانصاف‌تر از بقيه بود و به كارگرها خوب مي‌رسيد. زماني كه چند تخته قالي به تهران مي‌برد و به قيمت بالاتري مي‌فروخت، حتي دلش نمي‌آمد دو روز هم صبر بكند و بعد از برگشتن به تبريز،‌ دستمزدها را بالاتر ببرد. درست در روز فروش خوب، به برادر كوچك‌ترش زنگ مي‌زد و سفارش مي‌كرد كه دستمزدها را افزايش بدهد.عاشق ترقي و خوشبختي كارگران خودشان بودند. اگر مي‌ديدند در كلاس‌هاي شبانه‌ي مدرسه يا دانشگاه درس مي‌خواند، ترتيبي مي‌دادند كه او بتواند هر روز بيش‌تر از يك ساعت زودتر مرخص بشود كه بتواند سر كلاس حاضر بشود.خوب به ياد دارم كه يكي از كارگرانش بعد از گرفتن ديپلم رياضي، مي‌خواست به عنوان افسر نيروي هوايي استخدام بشود، اما به دليل صافي كف پا، او را قبول نمي‌كردند. اين كارگر به حاجي ـ برادر بزرگ‌تر ـ زنگ مي‌زند و حاجي كه آشناهاي زيادي در همه جا داشت، مي‌رود و ترتيبي مي‌دهد كه عيب اين كارگر سابق خودش را ناديده مي‌گيرند و استخدامش مي‌كنند.البته كارگرها هم انسان‌هاي خوب و قدردان بودند. يك بار، بخاري بزرگ گازوئيلي تركيد و آتش به اطراف سرايت كرد. اگر كارگرها دخالت نمي‌كردند، همه‌ي سرمايه‌ي اين «ارباب» تبديل به دود و خاكستر مي‌شد. اما كارگرها حتي پالتو و كت خودشان را هم روي آتش انداختند و با استفاده از خاك و لباس‌ها و غيره، آتش را خاموش كردند كه البته حاجي هم د, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،سعيد به جبهه مي‌رود...

  • سعيد حدود پنج سال جوان‌تر از من و هم‌سن و سال و هم‌كلاسي دوره‌ي دبستان برادر كوچك‌ترم بود. او را از زماني مي‌شناختم كه در دبستان نوروز در محله‌ي كوره‌باشي در كلاس اول درس مي‌خواند. اما بعدها، به دليل دور افتادن از محله، ديگر او را نديدم.جنگ آغاز شده بود. جوان‌ها، دسته دسته به جبهه‌ها مي‌شتافتند و عده‌اي از آنان نيز شهيد مي‌شدند. تقريباً هر روز تعدادي مجروح جنگي و نيز پيكر چند شهيد به تبريز مي‌آمد، ولي جوانان نمي‌ترسيدند و حتي مشتاق‌تر هم مي‌شدند.در آن ساله‌ها، به افراد خانواده‌ها و بازماندگان شهيدان پول‌هاي خوبي مي‌دادند و كمك‌هاي زيادي مي‌كردند و عزت و احترام آنان نيز در همه جا بسيار بود.سعيد در آن زمان 26 يا 27 سال داشت. كارمند يكي از ادارات بود و هنوز هم پيش نيامده بود كه ازدواج بكند. اما يك دفعه خبر خيلي عجيبي در مورد تصميم سعيد براي ازدواج شنيديم. در محله‌اي كه سعيد در آن به دنيا آمده و بزرگ شده بود، بيوه زني زندگي مي‌كرد كه سه بچه‌ي يتيم و بي‌سرپرست داشت. اين بيوه زن ميانسال از ناحيه‌ي لگن خاصره چلاق بود و به زحمت مي‌توانست راه برود، با وجود اين در خانه‌هاي مردم كار مي‌كرد و كهنه‌هاي بچه‌ها را مي‌شست تا اجاره خانه و مخارج خود و بچه‌هايش را دربياورد. زن غيرتمند، هر سه بچه را به مدرسه مي‌فرستاد.سعيد يك دفعه اعلام كرد كه مي‌خواهد با اين زن تيره‌بخت ازدواج بكند. خيلي‌ها در سلامت عقل او شك كردند. قوم و خويش و دوست و‌ آشنا هم او را نصيحت مي‌كردند كه با تحصيلات دانشگاهي و شغل آبرومند، مي‌تواند درجه يك‌ترين دخترهاي اين شهر را به همسري بگيرد. اما او، هر دو پايش را توي يك كفش كرد كه تنها آن زن را مي‌خواهد و با هيچ شخص ديگر ازدواج نخواهد كرد.فرداي آن روز، سعيد و آن زن به بهداشت و , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،اوضاع در كارگاه نان ماشيني

  • دستگاه‌هاي كارگاه نان ماشيني را از آلمان آورده بودند. چند نفر كارشناس نيز از آلمان آمده و همه‌ي مسايل مربوط به كار با آن دستگاه را به افرادي از ستاد نان ياد داده بودند و در ضمن، كتابچه‌ي رنگي و عكس‌دار راهنما هم در آن موجود بود.عيب بسياري از كلاس‌ها و دوره‌هاي آموزشي در كشور اين است كه در آن‌ها، تعدادي از مديران و كارمندان شركت مي‌كنند كه آن كلاس‌ها برايشان نوعي «امتياز» بياورد و در پيشرفت شغلي‌شان تأثير بگذارد و در نتيجه، افراد معمولي كه بايد كارهايي انجام بدهند به آن كلاس‌ها راه نمي‌يابند و چيزهايي را به صورت كاملاً سرسري و عجولانه و به طور شفاهي از شركت كنندگان در آن كلاس‌ها مي‌شنوند كه معمولاً خيلي زود هم فراموش مي‌كنند.در مورد دستگاه‌هاي كارگاه هم وضع به همين شيوه بود. در كلاس آموزشي و هم‌چنين در كتاب مربوطه، روش‌هايي را ياد داده بودند كه اگر به آن‌ها عمل مي‌شد، نان‌هاي توليدي تا بيش‌تر از 15 روز تر و تازه مي‌ماندند و قابل خوردن بودند. اما در كارگاه نان را به طوري بار مي‌آوردند كه در حدود 15 دقيقه بعد از بيرون آمدن از تنور و زماني كه سرد مي‌شد، به شكل يك قطعه چرم درمي‌آمد كه به زحمت جويده مي‌شد.مدير كارگاه مرد جواني بود كه هنوز به خدمت سربازي هم نرفته بود و كسي هم نمي‌دانست او كدام سابقه، دانش و مهارت را دارد كه چنين شغلي را صاحب شده است. البته او مدت كوتاهي به عنوان «كارگر» در آن‌جا كار كرده و بعد به مديريت گمارده شده بود كه خيلي اين مسأله نيز موجب حسادت كارگران ديگر مي‌شد و به همين دليل، كارگرها دست به حدس و گمان و شايعه‌سازي در مورد او مي‌زدند. به خصوص كه اين آدم، لااقل يك هفته به جبهه هم نرفته بود كه دليلي براي پيشرفت شغلي ناگهاني‌اش باشد. آن هم در حالي كه در آن‌جا، , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،شغلي در كارگاه نان ماشيني ...

  • رئيس ستاد نان نامه‌اي به دستم داد و گفت كه به كارگاه نان ماشيني معروف به «نصف‌راه» در خيابان «ژاله» بروم.رفتم و خودم را معرفي كردم و نامه را دادم. مدير كارگاه گفت كه بايد هر شب، دو ساعت بعد از نيمه‌شب سر كار خودم حاضر باشم، عنوان شغلم هم «نظافت‌چي» خواهد بود و بايد همه جا را مثل يك دسته گل تميز بكنم. براي رفتن به سر كار در آن ساعت از شب هم، يك دستگاه وانت مزدا به دنبال‌مان مي‌آيد كه البته با توجه به نزديكي محل كار تا خانه‌ام، مي‌توانم پياده هم بروم.ساعت يك بعد از نيمه‌شب فردا، از خانه بيرون آمدم و خودم را به كارگاه رساندم. شخصي كه خودش را «مدير داخلي» كارگاه مي‌دانست، گفت كه وظيفه‌ام اين است كه به طور مرتب و دايمي، تكه‌هاي خمير چسبيده به كف سالن كارگاه را با كاردك تميز بكنم و زمين را با آب گرم بشويم،‌ گرد ناشي از آردها را كه به همه جاي ديوارها، چراغ‌هاي مهتابي و هر جاي ديگري مي‌نشست تميز بكنم و...مشغول به كار شدم. ساعت حدود هفت و نيم صبح بود كه مدير كارگاه آمد. جواني حدود 20 ساله بود، با ريشي نسبتاً دراز كه موهاي جلو سرش ريخته بود. درازي قد جناب مدير كم‌تر از 150 سانتي‌متر بود و به نظر نمي‌رسيد بيش‌تر از 50 كيلو وزن داشته باشد.من را به دفتر خواست. به محض ورود من گفت: «تو نظافت‌چي هستي و بايد وظيفه‌ات را درست انجام بدهي. حتي يك دقيقه هم حق نشستن و خستگي در كردن را هم نداري. هر زمان كه كارت كم‌تر بود، بايد بروي و به جاي ديگران كار بكني كه آن‌ها نماز بخوانند و يا به دستشويي بروند. يادت باشد كه من مدير اين‌جا و بچه‌ي «قره‌آغاج» هستم و اگر لازم ديدم، با افراد دعوا و درگيري راه مي‌اندازم و كتك هم مي‌زنم.»كار همه‌ي كارگرها در آن‌جا خيلي سنگين، و وظيفه‌ي من هم از همه‌ي آن‌ها سخت‌تر و, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،بيچاره عيالوار بود و ...؟

  • يكي از معلم‌هايي كه در سال‌هاي گذشته به مدت شش سال همكار و دوست ما بود، به طور ناگهاني ترقي كرده و تبديل به يكي از مقامات مهم شهر شده بود.دوستاني كه وضع و گرفتاري‌هاي مرا مي‌ديدند گفتند بهتر است پيش آن دوست و همكار سابق بروم و از او بخواهم كه مرا به جايي معرفي بكند كه كارش راحت‌تر از قالي‌بافي باشد. چون بيماري آسم و چشم‌هاي ضعيف به درد كارگر قالي‌بافي نمي‌خوردند.اشتباهم اين بود كه خودم هم مسأله را در خانه و در ميان قوم و خويش‌ها مطرح كردم. همين اشتباه موجب شد كه آن‌ها هم به من فشار بياورند كه پيش آن مقام مهم بروم و تقاضايم را مطرح بكنم.به اداره‌اش رفتم. در جايي دهليز مانند در پشت در اتاق اين مقام مهم، يك ميز با دو صندلي پشت ميز، فردي نشسته بود كه من او را خيلي خوب مي‌شناختم.اين آدم در نوع خود يك «جاهل محله» بود. سال‌هاي سال به عنوان «گارسون» در بعضي ميخانه‌ها، به خصوص در «نايت كلوپ» معروفي كار كرده بود. علاوه بر چيدن انواع خوراكي‌ها، سالادها، مزه‌ها و مشروبات الكلي روي ميز مشتري‌ها، در صورت تقاضا، برايشان «سيگار» هم حاضر مي‌كرد و براي اين خدمت اضافي نيز انعامي مي‌گرفت.طوري نگاهم كرد كه انگار در همه‌ي عمرش بنده را نديده است. با نوعي تعارف و ادب ساختگي پرسيد كه براي چه آمده‌ام. گفتم: «... خان! با ... كار دارم. دوست قديمي‌اش هستم. بگو كه فلاني آمده.»با همان ادب تشريفاتي گفت:‌ «فهميدم. با حاج ‌آقا ... كار داريد. گفتيد نامتان چيست؟ كمي بنشينيد ببينم وقت و فرصت اضافي براي پذيرفتن شما را دارند يا نه؟»رفت و بعد از حدود يك دقيقه برگشت و اجازه داد كه داخل بشوم. وارد اتاق شدم و سلام كردم و با همان لحن قديمي و مألوف خودمان، نام كوچك آن دوست و همكار سابق را گفتم و حال و احوالش را پرسيدم. , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،باز هم دعوا و قهر «مش‌امّد» با من

  • باز هم به محله رفتم. قهوه‌خانه‌ي قديمي بسته بود. يكي از قهوه‌خانه‌ها هم تبديل به مغازه‌ي بقالي شده بود. «عبدالحسين خالا اوغلي» بعد از تعطيلي قهوه‌خانه، در يك توليدي كار مي‌كرد كه خودش هم در سرمايه‌اش شريك بود. از مشتري‌هايش هم كه براي شنيدن «رستم‌نامه» جمع مي‌شدند خبري نبود، زيرا كه ديگر تلويزيون مجالي به آن قبيل چيزها نمي‌داد، به خصوص كه در گرماگرم انقلاب، مردم بيش‌تر به انقلاب مشغول بودند و پيرمردها هم، اگر شركتي مستقيم نداشتند، لااقل در مورد آن صحبت مي‌كردند.يك قهوه‌خانه‌ي كوچك به تازگي باز شده بود. رفتم و آن‌جا نشستم. بيش‌تر با اين هدف كه ببينم در «محله» در مورد انقلاب چه صحبت‌هايي مي‌شود. چون محله‌ي ما هم شبيه ساير محله‌هاي فقيرنشين بود كه فقط نسل جوان آن باسواد و اهل مطالعه بودند.«مشهدي محمد» را ديدم. مردم به او «مش‌امّد» مي‌گفتند. روزگاري همسايه‌ي ديوار به ديوار خودمان بود و زماني كه من پنج سال داشتم، خانواده‌هاي ما با هم به زيارت مشهد مقدس رفته بودند.با نوعي اشتياق و مهرباني با من سلام‌عليك كرد و حتي آمد و با من دست داد و كنارم نشست. تعجب كردم. چون مي‌دانستم كه يك آدم خيلي كينه‌اي است. يادم آمد كه چند ماه پيش از آن، در تاكسي با من دعوا كرده و بعد از دادن تعداد فحش و بستن انواع اتهام‌ها، چند ضربه هم به پهلوي چپم زده بود.آن روز در تاكسي، صحبت از ديدن عكس «آقا» در ماه بود. «مش‌امّد» ادعا مي‌كرد كه خودش به دقت نگاه كرده و عكس را به وضوح ديده است. راننده هم حرف‌هاي او را تصديق مي‌كرد و خودش هم ادعاي رؤيت عكس را داشت. تصميم داشتم در اين مورد ساكت بمانم. به خصوص كه هم عينك زده بودم، هم سبيل داشتم و هم رنگي موها و پوست من با آن‌ها تفاوت داشت و ممكن بود من را از نسل مهاجرهاي ب, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها