خاطرات حمید آرش آزاد،بيچاره عيالوار بود و ...؟

ساخت وبلاگ

يكي از معلم‌هايي كه در سال‌هاي گذشته به مدت شش سال همكار و دوست ما بود، به طور ناگهاني ترقي كرده و تبديل به يكي از مقامات مهم شهر شده بود.

دوستاني كه وضع و گرفتاري‌هاي مرا مي‌ديدند گفتند بهتر است پيش آن دوست و همكار سابق بروم و از او بخواهم كه مرا به جايي معرفي بكند كه كارش راحت‌تر از قالي‌بافي باشد. چون بيماري آسم و چشم‌هاي ضعيف به درد كارگر قالي‌بافي نمي‌خوردند.

اشتباهم اين بود كه خودم هم مسأله را در خانه و در ميان قوم و خويش‌ها مطرح كردم. همين اشتباه موجب شد كه آن‌ها هم به من فشار بياورند كه پيش آن مقام مهم بروم و تقاضايم را مطرح بكنم.

به اداره‌اش رفتم. در جايي دهليز مانند در پشت در اتاق اين مقام مهم، يك ميز با دو صندلي پشت ميز، فردي نشسته بود كه من او را خيلي خوب مي‌شناختم.

اين آدم در نوع خود يك «جاهل محله» بود. سال‌هاي سال به عنوان «گارسون» در بعضي ميخانه‌ها، به خصوص در «نايت كلوپ» معروفي كار كرده بود. علاوه بر چيدن انواع خوراكي‌ها، سالادها، مزه‌ها و مشروبات الكلي روي ميز مشتري‌ها، در صورت تقاضا، برايشان «سيگار» هم حاضر مي‌كرد و براي اين خدمت اضافي نيز انعامي مي‌گرفت.

طوري نگاهم كرد كه انگار در همه‌ي عمرش بنده را نديده است. با نوعي تعارف و ادب ساختگي پرسيد كه براي چه آمده‌ام. گفتم: «... خان! با ... كار دارم. دوست قديمي‌اش هستم. بگو كه فلاني آمده.»

با همان ادب تشريفاتي گفت:‌ «فهميدم. با حاج ‌آقا ... كار داريد. گفتيد نامتان چيست؟ كمي بنشينيد ببينم وقت و فرصت اضافي براي پذيرفتن شما را دارند يا نه؟»

رفت و بعد از حدود يك دقيقه برگشت و اجازه داد كه داخل بشوم. وارد اتاق شدم و سلام كردم و با همان لحن قديمي و مألوف خودمان، نام كوچك آن دوست و همكار سابق را گفتم و حال و احوالش را پرسيدم. با اكراه به حرف‌هايم گوش مي‌كرد و زوركي جواب مي داد: «انگار از اينكه حاج آقا ... خطاب نكرده بودم دلخور بود. ولي من هم در آن موقعيت نمي‌توانستم يك دفعه لحن صحبتم را تغيير بدهم.

در باز شد. همان گارسون سابق با يك سيني كه در آن دو فنجان چيني پر از چايي، با نعلبكي‌هاي چيني و قاشق‌هاي قشنگ قرار داده بود وارد شد و چايي‌ها را به ما تعارف كرد و رفت.

مقام محترم شهرمان متوجه شد كه من اين كارمند را جور ديگري نگاه مي‌كنم. خودش هم از سال 54 به بعد من را مي‌شناخت و با همه‌ي كارهايم آشنايي داشت و مي‌دانست كه امكان ندارد آن فرد را نشناخته باشم.

بدون اينكه من چيزي گفته باشم، خودش توضيح داد: «مي‌دانم كه در گذشته‌ها آدم درستي نبوده، ولي چون هم بيكار بود و هم زن و بچه داشت، اجازه دادم بيايد و در اين‌جا مشغول بشود. صبح‌ها اتاق مرا تميز مي‌كند و تا پايان وقت اداري، پشت آن ميز مي‌نشيند و گاهي چايي مي‌دهد تا يك لقمه نان براي زن و بچه‌اش ببرد.»

خنده‌ي تلخي كردم و گفتم: «خوب بود كه من زن و بچه نداشتم و لازم نبود براي كسي يك لقمه نان ببرم. در ضمن، يك فرد سرمايه‌دار بودم و ...! اگر شماها چنين عقايدي داريد، پس چرا برادرهايتان بنده را از آموزش و پرورش اخراج كردند؟!»

گفت كه وضع من با ديگران فرق مي‌كرد. بعدش هم دستور داد كه فردا به حضورش برسم بلكه براي من هم شغلي معين بكند.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 11:22