باز هم به محله رفتم. قهوهخانهي قديمي بسته بود. يكي از قهوهخانهها هم تبديل به مغازهي بقالي شده بود. «عبدالحسين خالا اوغلي» بعد از تعطيلي قهوهخانه، در يك توليدي كار ميكرد كه خودش هم در سرمايهاش شريك بود. از مشتريهايش هم كه براي شنيدن «رستمنامه» جمع ميشدند خبري نبود، زيرا كه ديگر تلويزيون مجالي به آن قبيل چيزها نميداد، به خصوص كه در گرماگرم انقلاب، مردم بيشتر به انقلاب مشغول بودند و پيرمردها هم، اگر شركتي مستقيم نداشتند، لااقل در مورد آن صحبت ميكردند.
يك قهوهخانهي كوچك به تازگي باز شده بود. رفتم و آنجا نشستم. بيشتر با اين هدف كه ببينم در «محله» در مورد انقلاب چه صحبتهايي ميشود. چون محلهي ما هم شبيه ساير محلههاي فقيرنشين بود كه فقط نسل جوان آن باسواد و اهل مطالعه بودند.
«مشهدي محمد» را ديدم. مردم به او «مشامّد» ميگفتند. روزگاري همسايهي ديوار به ديوار خودمان بود و زماني كه من پنج سال داشتم، خانوادههاي ما با هم به زيارت مشهد مقدس رفته بودند.
با نوعي اشتياق و مهرباني با من سلامعليك كرد و حتي آمد و با من دست داد و كنارم نشست. تعجب كردم. چون ميدانستم كه يك آدم خيلي كينهاي است. يادم آمد كه چند ماه پيش از آن، در تاكسي با من دعوا كرده و بعد از دادن تعداد فحش و بستن انواع اتهامها، چند ضربه هم به پهلوي چپم زده بود.
آن روز در تاكسي، صحبت از ديدن عكس «آقا» در ماه بود. «مشامّد» ادعا ميكرد كه خودش به دقت نگاه كرده و عكس را به وضوح ديده است. راننده هم حرفهاي او را تصديق ميكرد و خودش هم ادعاي رؤيت عكس را داشت. تصميم داشتم در اين مورد ساكت بمانم. به خصوص كه هم عينك زده بودم، هم سبيل داشتم و هم رنگي موها و پوست من با آنها تفاوت داشت و ممكن بود من را از نسل مهاجرهاي برگشته از قفقاز بدانند، به خصوص كه «مشامّد» پيشترها هم در مورد پدرم چنين ادعايي كرده بود، ولي پدر با تأكيد فراوان گفته بود كه زادهي «قرهداغ» است و هيچ كدام از اقوامش، هرگز پايشان را به آن طرف ارس نگذاشتهاند، زيرا كه در اصل «بيگ» و ارباب بودند و نيازي به پول نداشتند كه بروند و در قفقاز فعلگي بكنند.
تصميم داشتم حرفي نزنم، ولي زماني كه به طور مستقيم سؤال كردند، مجبور به جواب دادن شدم و گفتم كه چنين اتفاقي روي نداده و حتي خود علماي قم نيز اين مسأله را تكذيب كرده و گفتهاند كه اين شايعه، ساخته و پرداختهي دشمنان و در رأس آنها آمريكا، شاهپرستان و ساواكيهاست.
هنوز صحبتهايم تمام نشده بود كه «مش محمد» باراني از فحشها، تكفيرها و اتهامها را روي من سرازير كرد و دو ـ سه تا مشت هم به پهلوي چپم كوبيد.
به همين دليل، آن روز تعجب كردم از اينكه «مشامّد» را تحويل گرفت. او بعد از چند لحظه، رو به من كرد و گفت: «تو باسواد هستي حساب بكن و ببين پول نفت من و خانوادهام چقدر ميشود؟ 9 تا بچه دارم. خواهر پيرم هم با ما زندگي ميكند. يعني جمعاً 12 نفر هستيم.»
گفت: «مگر خبر نداري كه دولت تازه خواهد آمد و سهم هر ايراني از درآمد نفت را به صورت نقدي، عصر هر روز از در خانهاش خواهد داد؟ در كشور «كويت هميشه اين كار را ميكنند.»
جواب دادم: «چنين كاري نخواهند كرد. افسانه است. در خود كويت هم چنين كاري را هرگز نه كردهاند و نه ميكنند. گول اين حرفها را نخور.»
اي كاش زبانم لال ميشد و اين حرفها را نميزدم. چون باز هم «مشامّد» رگبار تندي از انواع فحشها، توهينها و اتهامها را به روي من باز كرد و اين بار، لقبهاي «نوكر شاه» و «ساواكي» را هم به موارد قبلي اضافه كرد!
شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 19:27