شب را در خانهي يكي از فاميلها در خانههاي سازماني راهآهن ميهمان بوديم. صبح زود سوار اتوبوس شدم كه خودم را به ميدان ترمينال سابق و ابتداي گجيل برسانم و سر كار بروم. بستهي ناهارم را همراه داشتم لباسهايم خيلي ساده و معمولي بود.
در همان اولين ايستگاه، جواني كنار من نشست. نگاهي به سر تا پايم كرد و در مورد شغلم پرسيد. گفتم كه كارگر قاليبافي هستم و به سر كار ميروم.
ظاهراً طرف منتظر همين دو جملهي كوتاه من بود. چون بلافاصله شروع به صحبت كردن در مورد ستم طبقاتي، كاپتاليسم، پرولتاريا، بورژوازي، سرمايهداري دولتي، دموكراسي، پارمانتساريستي جعلي و... كرد. بعد صحبت را به قيمتها كشاند و گفت كه الكي همه چيز را كوپني كردهاند و عوامل خودشان را در سهراه امين، بازار آغزي، گجيل، ترمينال، چهارراه شهناز و... گذاشتهاند كه كوپنها را با قيمت پايين از مردم بخرند و به عاملها و سرمايهدارها برگردانند.
هر چند ثانيه يك بار، صدايش را مقداري بالاتر ميبرد، طوري كه پيش از رسيدن به نصفراه، همهي مسافران اتوبوس ميتوانستند صدايش را بشنوند.
از صفها ميگفت و ادعا ميكرد كه اين صفها را الكي درست كردهاند كه نيمي از وقت مردم در آنها تلف بشود و فرصتي براي انديشيدن در مورد منافع طبقاتي خودشان را نداشته باشند. از جنگ صحبت ميكرد و ميگفت كه سران هر دو كشور ديكتاتور هستند و جنگ هم يك جنگ امپرياليستي است و هدف از راهاندازي و طولاني كردن جنگ اين است كه روي بحران داخلي سرپوش بگذارند و تضادهاي داخلي را پنهان بكنند و وظيفهي روشنفكر اين است كه ماهيت و اهداف اصلي جنگ را به خلقها بشناساند و آن را به يك جنگ داخلي و طبقاتي تبديل بكند و...
از آمريكا و شوري ميگفت كه آمريكا، امپرياليست متكامل شده و به بنبست رسيده است كه نفسهاي آخر را ميكشد و به همين زودي، خود به خود نابود خواهد شد، ولي شوروي يك سوسيال امپرياليست نوظهور و رو به شكوفايي است كه بايد در نطفه خفه بشود و اصليترين وظيفهي خلقها بايد مبارزه با اين خرس خطرناك قطبي باشد و...
باز صحبت از گراني، كميابي كالاها، بيكاري جوانها، رفتن آنها به جبههها از روي بيكاري و اجبار و امثال اينها كشاند و باز هم شعارهاي زيادي داد. تعجب ميكردم كه در يك اتوبوس پر از مسافر، يك نفر هم جواب اين آدم را نميداد.
در ايستگاه «قونقا باشي» پيرمرد ژيگولويي كه در حال پياده شدن بود، به جوان روشنفكر گفت: «مرسي جوان! اين ملت هنوز هم نفهميدهاند كه چه بلايي به سر خودشان آوردهاند. اين نمك به حرامها، ارزش آن مرد بزرگ را درك نكردند و او رفت و در غربت جان داد. ولي خوشبختانه پسرش هست، بايد به عوام آگاهي داد.»
نگاه مخصوصي به جوان روشنفكر كردم و لبخندي معنيدار زدم. با كمي حيرت نگاهم كرد. فكر ميكنم چيزي در درون او شكسته بود. يك جايش زخم برداشته بود. او، دنبال يك نفر ميگشت كه با يك كلمهي تأييدآميز، روي زخم او دوا بگذارد.
به ايستگاه ترمينال نزديك ميشديم. لبخند مخصوصي زدم گفتم: «جناب روشنفكر! نتيجهي تبليغاتت را ديدي؟ آن همه گلو پاره كردي، ولي در نهايت به سود شاه شاهپرستها تمام شد. برايت واقعاً متأسفم كه ...»
شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 6:30