خاطرات حمید آرش آزاد،شغلي در كارگاه نان ماشيني ...

ساخت وبلاگ

رئيس ستاد نان نامه‌اي به دستم داد و گفت كه به كارگاه نان ماشيني معروف به «نصف‌راه» در خيابان «ژاله» بروم.

رفتم و خودم را معرفي كردم و نامه را دادم. مدير كارگاه گفت كه بايد هر شب، دو ساعت بعد از نيمه‌شب سر كار خودم حاضر باشم، عنوان شغلم هم «نظافت‌چي» خواهد بود و بايد همه جا را مثل يك دسته گل تميز بكنم. براي رفتن به سر كار در آن ساعت از شب هم، يك دستگاه وانت مزدا به دنبال‌مان مي‌آيد كه البته با توجه به نزديكي محل كار تا خانه‌ام، مي‌توانم پياده هم بروم.

ساعت يك بعد از نيمه‌شب فردا، از خانه بيرون آمدم و خودم را به كارگاه رساندم. شخصي كه خودش را «مدير داخلي» كارگاه مي‌دانست، گفت كه وظيفه‌ام اين است كه به طور مرتب و دايمي، تكه‌هاي خمير چسبيده به كف سالن كارگاه را با كاردك تميز بكنم و زمين را با آب گرم بشويم،‌ گرد ناشي از آردها را كه به همه جاي ديوارها، چراغ‌هاي مهتابي و هر جاي ديگري مي‌نشست تميز بكنم و...

مشغول به كار شدم. ساعت حدود هفت و نيم صبح بود كه مدير كارگاه آمد. جواني حدود 20 ساله بود، با ريشي نسبتاً دراز كه موهاي جلو سرش ريخته بود. درازي قد جناب مدير كم‌تر از 150 سانتي‌متر بود و به نظر نمي‌رسيد بيش‌تر از 50 كيلو وزن داشته باشد.

من را به دفتر خواست. به محض ورود من گفت: «تو نظافت‌چي هستي و بايد وظيفه‌ات را درست انجام بدهي. حتي يك دقيقه هم حق نشستن و خستگي در كردن را هم نداري. هر زمان كه كارت كم‌تر بود، بايد بروي و به جاي ديگران كار بكني كه آن‌ها نماز بخوانند و يا به دستشويي بروند. يادت باشد كه من مدير اين‌جا و بچه‌ي «قره‌آغاج» هستم و اگر لازم ديدم، با افراد دعوا و درگيري راه مي‌اندازم و كتك هم مي‌زنم.»

كار همه‌ي كارگرها در آن‌جا خيلي سنگين، و وظيفه‌ي من هم از همه‌ي آن‌ها سخت‌تر و سنگين‌تر بود. جمعه و تعطيلي هم نداشتيم. از دو ساعت بعد از نصفه‌شب سر كار بوديم و تا دو ساعت بعدازظهر، و حتي گاهي تا ساعت چهار عصر كار مي‌كرديم. بعد از رسيدن به خانه هم، خسته و خراب مي‌افتاديم. در واقع نه از بخش‌هايي از روز مي‌توانستيم استفاده بكنيم و نه از شب.

رفتار مدير و آن آدمي كه خودش را مدير داخلي مي‌ناميد خيلي خشن، بي‌ادبانه و توهين‌آميز بود. وظيفه‌ي خيلي سنگيني هم به من محول كرده بودند كه به نوعي اهانت‌آور هم بود. در ضمن وظيفه داشتم كه هر روز كه كارگري غايب بود، به جاي او هم كار بكنم و كار نظافت آن روز را فردا انجام بدهم.

روز سوم بود كه در خانه، ساعتي فكر كردم تا دليل تعيين وظيفه‌اي به آن سنگيني و علت رفتار ناهنجار مدير با خودم را بفهمم. درست است كه احتياج شديدي به شغل و درآمد ناشي از آن داشتم، ولي مي‌توانستم باز هم به قالي‌بافي برگردم و كار خودم را سبك‌تر و اهانت‌ها را كم‌تر بكنم. تصميم جدي گرفتم كه تن به بي‌غيرتي ندهم و فرداي همان روز، با اولين توهيني كه مدير كارگاه كرد، يك كتك مفصل به او بزنم تا بفهمد كه «درگير مي‌شوم و كتك مي‌زنم» يعني چه. بعدش هم بيرون مي‌آمدم و دنبال قالي‌بافي مي‌رفتم.

اما زماني كه بيش‌تر در اين مورد فكر كردم، ديدم كه همه‌ي اين لطف‌ها را همان دوست و همكار سابق كه شش سال با هم رفاقت كرده و نان و نمك خورده‌ايم در حق من انجام مي‌دهد. اين معلم سابق كه حتي يك دقيقه هم در راه‌پيمايي‌ها و ساير مبارزات انقلابي شركت نداشت و در زمان انقلاب، تازه نامزد كرده بود و در اوج اعتصاب‌هاي معلم‌ها، شب و روز در خانه‌ي نامزدش مي‌ماند و بهانه مي‌آورد كه مشغول دادن درس‌هاي دين و اخلاق به آن خانم است (جريان اين آدم‌ها را پيش‌ترها و در بخش مربوط به اعتصاب معلمان نوشته‌ام.) حالا كه يك دفعه به مقام مهمي رسيده، مي‌خواهد با گذشته‌هاي خود و همه چيز مربوط به آن قطع رابطه بكند.

اين شخص از روي قصد من را به سر آن كار فرستاده و سفارش آن نوع رفتار را به مدير كارگاه داده بود كه من دوام نياورم و فرار بكنم تا فردا بگويد كه فلاني مرد كار كردن نبود و بي‌خود مزاحم ما شده بود.

به همين دليل، تصميم گرفتم مقاومت بكنم تا به آن مقام ثابت بشود كه چه كسي غيرت و تحمل بيش‌تري دارد.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 11:22