دستگاههاي كارگاه نان ماشيني را از آلمان آورده بودند. چند نفر كارشناس نيز از آلمان آمده و همهي مسايل مربوط به كار با آن دستگاه را به افرادي از ستاد نان ياد داده بودند و در ضمن، كتابچهي رنگي و عكسدار راهنما هم در آن موجود بود.عيب بسياري از كلاسها و دورههاي آموزشي در كشور اين است كه در آنها، تعدادي از مديران و كارمندان شركت ميكنند كه آن كلاسها برايشان نوعي «امتياز» بياورد و در پيشرفت شغليشان تأثير بگذارد و در نتيجه، افراد معمولي كه بايد كارهايي انجام بدهند به آن كلاسها راه نمييابند و چيزهايي را به صورت كاملاً سرسري و عجولانه و به طور شفاهي از شركت كنندگان در آن كلاسها ميشنوند كه معمولاً خيلي زود هم فراموش ميكنند.در مورد دستگاههاي كارگاه هم وضع به همين شيوه بود. در كلاس آموزشي و همچنين در كتاب مربوطه، روشهايي را ياد داده بودند كه اگر به آنها عمل ميشد، نانهاي توليدي تا بيشتر از 15 روز تر و تازه ميماندند و قابل خوردن بودند. اما در كارگاه نان را به طوري بار ميآوردند كه در حدود 15 دقيقه بعد از بيرون آمدن از تنور و زماني كه سرد ميشد، به شكل يك قطعه چرم درميآمد كه به زحمت جويده ميشد.مدير كارگاه مرد جواني بود كه هنوز به خدمت سربازي هم نرفته بود و كسي هم نميدانست او كدام سابقه، دانش و مهارت را دارد كه چنين شغلي را صاحب شده است. البته او مدت كوتاهي به عنوان «كارگر» در آنجا كار كرده و بعد به مديريت گمارده شده بود كه خيلي اين مسأله نيز موجب حسادت كارگران ديگر ميشد و به همين دليل، كارگرها دست به حدس و گمان و شايعهسازي در مورد او ميزدند. به خصوص كه اين آدم، لااقل يك هفته به جبهه هم نرفته بود كه دليلي براي پيشرفت شغلي ناگهانياش باشد. آن هم در حالي كه در آنجا، , ...ادامه مطلب
رئيس ستاد نان نامهاي به دستم داد و گفت كه به كارگاه نان ماشيني معروف به «نصفراه» در خيابان «ژاله» بروم.رفتم و خودم را معرفي كردم و نامه را دادم. مدير كارگاه گفت كه بايد هر شب، دو ساعت بعد از نيمهشب سر كار خودم حاضر باشم، عنوان شغلم هم «نظافتچي» خواهد بود و بايد همه جا را مثل يك دسته گل تميز بكنم. براي رفتن به سر كار در آن ساعت از شب هم، يك دستگاه وانت مزدا به دنبالمان ميآيد كه البته با توجه به نزديكي محل كار تا خانهام، ميتوانم پياده هم بروم.ساعت يك بعد از نيمهشب فردا، از خانه بيرون آمدم و خودم را به كارگاه رساندم. شخصي كه خودش را «مدير داخلي» كارگاه ميدانست، گفت كه وظيفهام اين است كه به طور مرتب و دايمي، تكههاي خمير چسبيده به كف سالن كارگاه را با كاردك تميز بكنم و زمين را با آب گرم بشويم، گرد ناشي از آردها را كه به همه جاي ديوارها، چراغهاي مهتابي و هر جاي ديگري مينشست تميز بكنم و...مشغول به كار شدم. ساعت حدود هفت و نيم صبح بود كه مدير كارگاه آمد. جواني حدود 20 ساله بود، با ريشي نسبتاً دراز كه موهاي جلو سرش ريخته بود. درازي قد جناب مدير كمتر از 150 سانتيمتر بود و به نظر نميرسيد بيشتر از 50 كيلو وزن داشته باشد.من را به دفتر خواست. به محض ورود من گفت: «تو نظافتچي هستي و بايد وظيفهات را درست انجام بدهي. حتي يك دقيقه هم حق نشستن و خستگي در كردن را هم نداري. هر زمان كه كارت كمتر بود، بايد بروي و به جاي ديگران كار بكني كه آنها نماز بخوانند و يا به دستشويي بروند. يادت باشد كه من مدير اينجا و بچهي «قرهآغاج» هستم و اگر لازم ديدم، با افراد دعوا و درگيري راه مياندازم و كتك هم ميزنم.»كار همهي كارگرها در آنجا خيلي سنگين، و وظيفهي من هم از همهي آنها سختتر و, ...ادامه مطلب