خاطرات حمید آرش آزاد،در دانشگاه و مدرسه

ساخت وبلاگ

هر شهري براي شهيدان شهر پيش از خود قيام كرده، مراسم اربعين مي‌گرفت و قيام به همه جاي ايران رسيده بود. به آساني مي‌شد پيش‌بيني كرد كه اين نهضت‌ها به آساني نخواهند خوابيد.

در سطح جامعه و در كل، صحبتي از چپ و راست و سوسياليست و مذهبي نبود. اما در محيط‌هاي كوچك، صف‌بندي‌ها آشكار مي‌شد و هر كسي بنابه عقايد يا منافع و يا دل و جرأت خود، مرضي براي خويش مي‌گرفت. مذهبي‌ها و سوسياليست‌ها، خواهان سرنگوني بودند و در بيش‌تر موارد عقايد خودشان را آشكارا مي‌گفتند. اما شاه‌دوست‌ها، چون جرأت طرفداري از رژيم شاهنشاهي به طور آشكار را نداشتند، هر كدام بهانه مي‌آوردند. در ميان همكاران مدرسه‌اي، يك نفر مي‌گفت كه پدرش جريان‌هاي «پيشه‌وري» و «مصدق» را ديده و به او هم نصيحت كرده كه گول بعضي آدم‌ها را نخورد و قاطي سياست نشود. پدر يكي از ديگر معلم‌ها به او گفته بود كه اين ملت، همان‌هايي هستند كه پيش از ظهر «زنده‌باد مصدق و مرگ بر شاه» و بعدازظهر همان روز «جاويدشاه و مرده‌باد مصدق» را گفته‌اند و به اين مردم نبايد اعتماد كرد و قاطي بعضي بازي‌ها شد. يكي ديگر عقيده داشت كه شخص شاه خوب است و اطرافيانش بد هستند و كارها بايد آرام آرام اصلاح بشود. معلمي عقيده داشت كه چون شاه به غربي‌ها اولتيماتوم داده كه نفت را به جاي لوله و بشكه، در بطري و به صورت دارو و با قيمت بالا خواهند فروخت، آمريكا و انگليس مي‌خواهند او را بردارند. يكي ـ دو نفر هم «شوروي» و «حزب توده» را به عنوان تحريك كننده معرفي مي‌كردند!

ارديبهشت‌ماه سال 57 بود و دانشگاه به امتحانات نزديك مي‌شد. بسياري از دانشجويان، كلاس و امتحانات را تحريم كرده بودند، عده‌اي هم مي‌خواستند امتحان بدهند. از همكاران مدرسه‌اي ما هم، خيلي‌هايشان دانشجوي شبانه بودند و عقايد مختلف داشتند. اما يك شاه‌دوست دو آتشه، نه تنها حاضر به همكاري با هم‌كلاسي‌هايش نبود، بلكه يك چاقوي ضامن‌دار بزرگ توي جيبش گذاشته بود و قسم مي‌خورد كه هر كدام از هم‌كلاسي‌هاي دانشگاهي‌اش را كه حاضر به دادن امتحان نشوند چاقو خواهد زد، زيرا كه تحريم امتحان باعث مي‌شود ليسانس گرفتن او يك ترم عقب بيفتد و به مدت شش ماه نتواند گروه، پايه و اضافه حقوق مربوط به ليسانسش را دريافت بكند!

اتفاقاً اين يكي بيش‌تر از همه بد آورد. در زمان آغاز امتحان، هم‌كلاسي‌هايش سر و صدا راه مي‌اندازند و «مرگ بر شاه» مي‌گويند. پاسبان‌ها هم كه در آن زمان در همه جاي دانشگاه حضور داشتند، به كلاس مي‌ريزند و دانشجوها را زير ضربات باتوم مي‌گيرند. اين همكار شاه‌پرست دو آتشه‌ي ما هم چند ضربه باتوم نوش جان مي‌كند. ولي در همان حال، به جاي اعتراض، فرياد مي‌زند: «نزنيد، نزنيد، به خداها من از شماها هستم!»

اتفاقاً يكي از همكاران ما اين ماجرا را شنيده بود كه آمد و در مدرسه براي همه تعريف كرد. از آن به بعد، كه آن شاه‌پرست مي‌خواست حرفي بزند و چيزي بگويد، چند نفر از معلم‌ها مي‌گفتند: «نزنيد، نزنيد، به خداها من از شماها هستم»! در اين زمان، آن شاه‌پرست پكر مي‌شد و بقيه حسابي مي‌خنديدند.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 21:07