خاطرات حمید آرش آزاد،آموزگار به تبريز آمد

ساخت وبلاگ

مدير مدرسه به اتاق معلم‌ها آمد و در حالي كه بخشنامه‌ي «محرمانه» را نشان مي‌داد، گفت: «مي‌دانيد كه من، هيچ چيزي را از شما پنهان نمي‌كنم. اداره بخشنامه‌ي محرمانه زده است كه البته شماها نبايد مي‌ديديد ولي من آن را نشان مي‌دهم و مي‌گويم كه پاي زور و «ساواك» در ميان است و همگي بايد به استقبال «جمشيد آموزگار» برويم. حالا چون خيلي از دوستان وسيله ندارند، لزومي ندارد به فرودگاه بروند. ولي براي سخنراني‌اش، همگي بايد برويم. چون در آن‌جا حضور و غياب خواهد شد و ممكن است برخوردهاي سختي با افراد غايب بكنند.»

مدير به اتاقش رفت. محمد آشكارا گفت كه نخواهد آمد. در چنين حالتي، ايوب هم نمي‌توانست بيايد. چون برادر محمد بود. من هم گفتم كه نمي‌خواهم بيايم. محمد از بچه‌ها خواهش كرد كه در برگ حضور و غياب، نام او و برادرش را هم بنويسند. اما كسي اين وظيفه را قبول نكرد.

محمد رو به من كرد و گفت: «خواهش مي‌كنم تو برو. در اين‌جا كسي به تو ايراد نمي‌گيرد. در ضمن، هم مي‌تواني نام همكاران غايب را بنويسي و هم به دقت در همه چيز نگاه بكني و براي چند روز صحبت و شوخي، سوژه داشته باشي.»

قبول كردم. در روز مقرر، به محل سخنراني آموزگار رفتيم. بيش‌تر حاضران، معلم‌ها و كارمندان آموزش و پرورش، كاركنان شهرداري، رانندگان شركت واحد و ساير ادارات بودند و عده‌ي زيادي افراد روستايي هم در ميانشان ديده مي‌شدند كه لهجه‌هايشان، آنان را حسابي لو مي‌داد و معلوم بود كه از روستاهاي دور و نزديك آورده شده‌اند.

آموزگار شروع به صبحت كرد. او شاه‌دوستي (!) و ميهن‌پرستي مردم غيرتمند آذربايجان را مورد ستايش قرار داد و گفت كه خود شاهنشاه آريامهر (!) هم خرابكاران روز 29 بهمن را تبريزي، آذربايجاني و ايراني نمي‌داند و آن‌ها جمعي خرابكار و بي‌وطن بودند كه از بيرون مرزها آمده بودند.

در اين زمان، يكي از به اصطلاح نمايندگان تبريز در مجلس شوراي ملي كه در ميان مردم به «... قوققي» معروف بود با صداي بلند فرياد زد: «جناب آقاي نخست‌وزير! آن‌ها را به حساب آذربايجان نگذاريد.» و چند نفر بسيار معدود هم در اطراف او و «آموزگار» فريادهاي «جاويدشاه» زدند كه چون مورد استقبال اكثريت قرار نگرفت، خيلي زود به خاموشي گراييد.

در اين ميان، يك معلم دوره‌ي دبستان خيلي جلب توجه مي‌كرد. اين بدبخت، يك نفر آموزگار زشت و چپ چشم بود كه انحراف جنسي ننگ‌آوري داشت و از اين نظر، خيلي رسوا و بدنام بود. اين آدم كت و شلوار سرمه‌اي تازه و بسيار شيك پوشيده، عينك دودي قشنگي به چشم زده، كراواتي پهن، و درشت گره به گردنش بسته و يك آرم «دو هزار و 500 سال شاهنشاهي» هم به يقه‌اش سنجاق كرده بود و يك دفعه شيطنت من گل كرد و به او گفتم: «آقاي ...! نخست‌وزير هم مثل تو آموزگار است»!

طرف مربوطه برگشت و با لهجه‌ي دخترانه‌اي به من گفت: «جهنم اول» در اين زمان بود كه خيلي‌ها متوجه او شدند و شروع به دست انداختنش كردند. حالا ديگر نخست‌وزير و سخنراني‌اش فراموش شده بود و عده‌اي از حاضران، به آن منحرف بدبخت گير داده بودند.

بالاخره نام همكاران غايب را در برگ مخصوص نوشتم و از طرف آن‌ها امضا زدم و با چند نفر از دوستان راهي خيابان شديم.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 21:07