چهار برادر بودند و يك كارگاه نسبتاً بزرگ قاليبافي در تبريز داشتند. زماني كه بازار قالي رونق خوبي يافت، اينها فعاليت بيشتري كردند. كارخانه بزرگتر شد و قاليهاي معمولي بيكيفيت، جاي خود را به قاليهاي اعلا، با تار و پود ابريشمي دادند كه البته مساحت قاليها هم هر روز بزرگتر و بيشتر ميشد.آدمهاي باانصافي بودند. برادر بزرگترشان، فهميدهتر و باانصافتر از بقيه بود و به كارگرها خوب ميرسيد. زماني كه چند تخته قالي به تهران ميبرد و به قيمت بالاتري ميفروخت، حتي دلش نميآمد دو روز هم صبر بكند و بعد از برگشتن به تبريز، دستمزدها را بالاتر ببرد. درست در روز فروش خوب، به برادر كوچكترش زنگ ميزد و سفارش ميكرد كه دستمزدها را افزايش بدهد.عاشق ترقي و خوشبختي كارگران خودشان بودند. اگر ميديدند در كلاسهاي شبانهي مدرسه يا دانشگاه درس ميخواند، ترتيبي ميدادند كه او بتواند هر روز بيشتر از يك ساعت زودتر مرخص بشود كه بتواند سر كلاس حاضر بشود.خوب به ياد دارم كه يكي از كارگرانش بعد از گرفتن ديپلم رياضي، ميخواست به عنوان افسر نيروي هوايي استخدام بشود، اما به دليل صافي كف پا، او را قبول نميكردند. اين كارگر به حاجي ـ برادر بزرگتر ـ زنگ ميزند و حاجي كه آشناهاي زيادي در همه جا داشت، ميرود و ترتيبي ميدهد كه عيب اين كارگر سابق خودش را ناديده ميگيرند و استخدامش ميكنند.البته كارگرها هم انسانهاي خوب و قدردان بودند. يك بار، بخاري بزرگ گازوئيلي تركيد و آتش به اطراف سرايت كرد. اگر كارگرها دخالت نميكردند، همهي سرمايهي اين «ارباب» تبديل به دود و خاكستر ميشد. اما كارگرها حتي پالتو و كت خودشان را هم روي آتش انداختند و با استفاده از خاك و لباسها و غيره، آتش را خاموش كردند كه البته حاجي هم د, ...ادامه مطلب
مدير مدرسه به اتاق معلمها آمد و در حالي كه بخشنامهي «محرمانه» را نشان ميداد، گفت: «ميدانيد كه من، هيچ چيزي را از شما پنهان نميكنم. اداره بخشنامهي محرمانه زده است كه البته شماها نبايد ميديديد ولي من آن را نشان ميدهم و ميگويم كه پاي زور و «ساواك» در ميان است و همگي بايد به استقبال «جمشيد آموزگار» برويم. حالا چون خيلي از دوستان وسيله ندارند، لزومي ندارد به فرودگاه بروند. ولي براي سخنرانياش، همگي بايد برويم. چون در آنجا حضور و غياب خواهد شد و ممكن است برخوردهاي سختي با افراد غايب بكنند.»مدير به اتاقش رفت. محمد آشكارا گفت كه نخواهد آمد. در چنين حالتي، ايوب هم نميتوانست بيايد. چون برادر محمد بود. من هم گفتم كه نميخواهم بيايم. محمد از بچهها خواهش كرد كه در برگ حضور و غياب، نام او و برادرش را هم بنويسند. اما كسي اين وظيفه را قبول نكرد.محمد رو به من كرد و گفت: «خواهش ميكنم تو برو. در اينجا كسي به تو ايراد نميگيرد. در ضمن، هم ميتواني نام همكاران غايب را بنويسي و هم به دقت در همه چيز نگاه بكني و براي چند روز صحبت و شوخي، سوژه داشته باشي.»قبول كردم. در روز مقرر، به محل سخنراني آموزگار رفتيم. بيشتر حاضران، معلمها و كارمندان آموزش و پرورش، كاركنان شهرداري، رانندگان شركت واحد و ساير ادارات بودند و عدهي زيادي افراد روستايي هم در ميانشان ديده ميشدند كه لهجههايشان، آنان را حسابي لو ميداد و معلوم بود كه از روستاهاي دور و نزديك آورده شدهاند.آموزگار شروع به صبحت كرد. او شاهدوستي (!) و ميهنپرستي مردم غيرتمند آذربايجان را مورد ستايش قرار داد و گفت كه خود شاهنشاه آريامهر (!) هم خرابكاران روز 29 بهمن را تبريزي، آذربايجاني و ايراني نميداند و آنها جمعي خرابكار و بيوطن بودن, ...ادامه مطلب
در قيام 29 بهمن تبريز، مردم ساختمان «حزب رستاخيز» در بلوار منجم را آتش زده و ويران كرده بودند. در جريان سفر آموزگار به تبريز، يك نمايندهي تبريز در مجلس شوراي ملي كه ... «قوققي» نام داشت، با فريادي خيلي بلند به نخستوزير گفت كه مردم تبريز همگي تقاضا دارند شاهنشاه آريامهر (!) به تبريز تشريففرما بشوند!! جمشيد آموزگار هم در جواب گفت كه اتفاقاً بسياري از مردم با امضاي طومارها، چنين تقاضاهايي از شاهنشاه گفتهاند كه اين سفر ملوكانه را به زماني موكول ميكنند كه اهالي تبريز ساختمان حزب را دوباره به صورت زيباتري بسازند!خبر دادند كه شاه ميآيد. اين بار در «باغشمال» سخنراني داشت. باز هم آقاي مدير به معلمها گفت كه بخشنامه شديداللحن محرمانه از اداره و دستورهاي مؤكدي از «ساواك» و «شهرباني» آمده كه همهي معلمها بايد در مراسم استقبال از شاه و سخنرانياش در باغشمال، حضور داشته باشند.باز هم چند نفر از همكاران گفتند كه نخواهند آمد و از ديگران خواهش كردند كه به جاي آنان امضا بكنند. اين بار تعداد غايبها كمي بيشتر شده بود.اين بار هم من ميخواستم نروم ولي «سامان» گفت كه بهتر است ببينيم و براي شوخي و تفريحهاي زنگهاي سياحت، سوژه پسانداز بكنيم. به خصوص كه اداها و اطوارهاي همكاران شاهدوست را خواهيم ديد و...در جايي دورتر از محل سخنراني و نزديكي در خروجي ايستاده بوديم. چيزي از گفتههاي شاه را نميشنيديم. تنها زماني كه چند نفر در نزديكترين نقطه به تريبون شاه، فرياد «جاويدشاه» ميزدند و تك و توك افرادي هم در اينجا و آنجا آن شعار را تكرار ميكردند و كف ميزدند، متوجه ميشديم كه هنوز سخنراني تمام نشده است. يك دفعه يكي از همكاران خودمان را ديديم كه مثل بچههاي خيلي خوشحال، بالا ميپرد، كف ميزند , ...ادامه مطلب
در سراسر سال تحصيلي، حتي در فصل كاري كشاورزها كه از 60 نفر دانشآموز مدرسه كمتر از 20 نفرشان در مدرسه حاضر ميشدند، من نام يك نفر را هم به عنوان «غايب» به اداره رد نكرده بودم كه مبلغ مربوط به «تغذيهي رايگان» او را به اداره برگردانم. در موارد ديگر هم، هيچ باجي به كسي نداده بودم و از نظر رفتاري نيز، زياد مطيع اداره نبودم و خودشان هم ديده بودند كه حتي در روزهاي خاصي مانند چهارم آبان، نهم آبان، 21 آذر، ششم بهمن و... هيچ مراسمي در مدرسهي من برگزار نشده بود. درگيري با ارباب و نوكرهاي او در روستا هم پروندهام را حسابي خراب كرده بود. طوري كه اطمينان داشتم آموزش و پرورشيها از خدا ميخواهند كه اتفاقي بيفتد كه آذربايجانشرقي من از سر آن شهرستان كم بشود. البته بيشتر كساني كه مدرك ديپلم و بالاتر داشتند و بچهي تبريز هم بودند، در چشم ادارهايها «فضول» و «مايهي دردسر» و امثال اينها حساب ميشدند، چون كلهشقي ميكردند.با اين حساب، اطمينان كامل داشتم كه به محض اينكه به عنوان قبول شدن در كنكور و رفتن به دانشگاه تقاضاي انتقال بدهم، بلافاصله موافقت خواهند كرد كه آذربايجانشرقي اين «مزاحم»، از سرشان كم شود. اما به محض دادن برگ مربوط به تقاضاي انتقال ديدم كه صد جور بهانه ميآورند كه اين كار انجام نشود. گاهي ميگفتند كه چون تا آن زمان در هشترود چنان اتفاقي نيفتاده، اصلاً روش انتقال را بلد نيستند و بايد نامه بنويسند و از تبريز و تهران در اين مورد كسب تكليف بكنند. زماني بهانه ميآوردند كه چون من روز 23 مهرماه استخدام شدهام، پس هنوز «آزمايشي» هستم و بايد يك سال ديگر هم صبر كنم كه رسمي بشوم و حكم آن هم بيايد. خيلي وقتها هم بهانههاي ديگري ميآوردند. طوري كه تمام شهريورماه را من در سراسكند سرگر, ...ادامه مطلب
ميتوانستم صبحها، يكي ـ دو ساعت زودتر از خواب بيدار شوم و خودم را به بازار و سر كار قاليبافي برسانم. اما عصرها، رفتن از بازار به دانشگاه و بازگشت از آنجا به خانهام در خزانهي قلعه مرغي، كار خيلي مشكلي بود. به همين دليل، گاهي حتي نميتوانستم خودم را به جلسهي امتحاني هم برسانم و همين غيبتها موجب شدند سه ترم پشت سر هم نمره نياورم و مشروط و در نهايت از دانشگاه اخراج شوم.ديگر در تهران كاري نداشتم. به تبريز برگشتم. زرنگي لازم را نداشتم كه به دنبال كارهاي نان و آبدار بروم. از طرف ديگر، مطالعهي آثار «صمد بهرنگي»، «علياشرف درويشيان»، «قدسي قاضينور» و ديگران، من را علاقهمند كرده بود كه هر طوري شده به استخدام آموزش و پرورش دربيايم و «معلم روستاهاي آذربايجان» بشوم. كاري كه فكر نميكردم به آن سختي باشد، هنوز نميدانستم كه از دور دستي بر آتش داشتن با در ميان آتش بودن و سوختن تفاوت ميكند. خبردار شدم كه در «هشترود» معلم استخدام ميكنند. چند تا عكس و فتوكپي برداشتم و به «سراسكند» رفتم. كمتر افراد ديپلمه به آنجا رجوع ميكردند و بيشتر داوطلبها مدرك «سيكل اول» داشتند. به همين خاطر، خيلي زود و در همان اولين روز استخدام شدم. طوري كه از من، حتي مدارك لازم را هم نخواستند و قرار شد بعداً بروم و مواردي مانند برگ گواهي عدم سوء پيشينه و غيره را تهيه بكنم كه من هم هيچوقت تهيه نكردم.محل كارم در يكي از روستاها بود. اجازه خواستم به تبريز برگردم و وسايل زندگيام را به روستا ببرم. فرداي آن روز كه باز به سراسكند رسيدم، با خودرو جيپ اداره، اسباب و اثاثيهام را به محل خدمتم بردم.سال 53 بود كه من استخدام شدم و به روستا رفتم. همان سالي كه پيش از آن، عربها عليه غرب «تحريم نفتي» اعلام كرده بودند و ش, ...ادامه مطلب
برايمان دو واحد آموزش نمايشنامهنويسي گذاشته بودند كه در اين كلاسها، استاد «خسرو حكيم رابط» تدريس ميكرد. اين استاد مسلم تئاتر، به آموزش سطحي كفايت نميكرد و از ما ميخواست كه به تئاتر برويم و نمايشنامهها را به نقد بكشيم.در آن روزها، نمايشهاي خيلي ارزشمندي را در تبريز به روي صحنه ميبردند كه بعضيها در خود دانشگاه و تعدادي ديگر در سالن كتابخانهي تربيت و جاهاي ديگر اجرا ميشد. چند نمايشنامه از «گوهر مراد» ـ «غلامحسين ساعدي» ـ و نيز نمايشنامههاي «سيزيف و مرگ»، «معدنچيها»، «حادثه درويشي»، «در پوست شير»، «كرگدن» و... را در شهرمان بر روي صحنه بردند و همهي اينها، در مدت زماني كمتر از سه سال برگزار شدند.تا جايي كه به ياد دارم، دستاندركاران اين اجراها، دانشجويان هنرمندي مثل علي كوهپايه، منصور حميدي، احمد قهرماني و... بودند كه انصافاً خوش ميدرخشيدند.ما، نقد تئاتر را واقعاً بلد نبوديم. خود من به جاي اينكه به نمايشنامه بپردازم، به بازيها ميپرداختم و از هنرمندها انتقاد يا تقدير ميكردم. بعضي از همكلاسيها، حتي وضعي بدتر از من داشتند و بيشتر به حاشيهها اهميت ميدادند. مثلاً «حسن» بعد از ديدن تئاتر «معدنچيها» تنها به دكور آن پرداخته و نوشته بود كه در دكور، از وسايل گرانبها استفاده شده است. در حالي كه بعد از خوانده شدن نقد «حسن»، دانشجويان هنرمندي كه به صورت آزاد و به عنوان مهمان در كلاس ما حاضر شده بودند، گفتند كه وسيلهي گرانبهايي در كار نبوده و آنان، روزنامهها را سريشمالي كرده و به ديوارها چسباندهاند تا ديوارهاي يك «معدن سنگ» را مجسم بكنند.كمكم ياد گرفتم كه متن تئاترها را هم مورد نقد و بررسي قرار بدهم، طوري كه ديگر دستبردار نبودم و حتي بعد از پاس كردن واحدهاي مرب, ...ادامه مطلب
با سري اين سان خمود و با مُخي اين سان جمود كي توان شعري مثالِ حافظ و سعدي سرود؟ شد اگر حافظ «لسان الغيب»، دايم مسكنش در مصلّا و كنارِ آبِ رُكناباد بود سعديِ شيرين سخن هم گر شد استادِ غزل از هوايِ دلكشِ شيراز، طبعش ميفزود بنده اما ساكنِ تبريزم و در شهرِ من محتويّاتِ هوايِ ما، فقط دود است و دود هست «مهرانرودِ» ما آكنده از آشغال و موش هم پُر است از فاضلابِ كارخانه، «تلخهرود» شهردارِ سابقِ ما، ساخت چندين زيرگذر ليك، از اقبالِ بد، «اسكنجبين سودا فزود» شهردارِ فعلياش هم، تا رسيد از گردِ راه فارغ از هر غصهاي، در پشتِ ميزِ خود غنود نه كلنگي زد، نه در جايي، نواري پاره كرد چون كه اصلاً در حسابش اعتباراتي نبود اين مسايل چشمهي طبعِ مرا خشكانده است ورنه، بنده داشتم طبعي چنان زايندهرود نازنينا! هي نكن از شعرِ مخلص انتقاد هي نگو: اي مردِ ناشي! بس كن اين گفت و شنود با چنين الفاظِ بيمعني كه «آرش» بافته بيتعارف، زود در بازارِ شعر افتد ركود! , ...ادامه مطلب