خاطرات حمید آرش آزاد،شاه هم به تبريز آمد

ساخت وبلاگ

در قيام 29 بهمن تبريز، مردم ساختمان «حزب رستاخيز» در بلوار منجم را آتش زده و ويران كرده بودند. در جريان سفر آموزگار به تبريز، يك نماينده‌ي تبريز در مجلس شوراي ملي كه ... «قوققي» نام داشت، با فريادي خيلي بلند به نخست‌وزير گفت كه مردم تبريز همگي تقاضا دارند شاهنشاه آريامهر (!) به تبريز تشريف‌فرما بشوند!! جمشيد آموزگار هم در جواب گفت كه اتفاقاً بسياري از مردم با امضاي طومارها، چنين تقاضاهايي از شاهنشاه گفته‌اند كه اين سفر ملوكانه را به زماني موكول مي‌كنند كه اهالي تبريز ساختمان حزب را دوباره به صورت زيباتري بسازند!

خبر دادند كه شاه مي‌آيد. اين بار در «باغشمال» سخنراني داشت. باز هم آقاي مدير به معلم‌ها گفت كه بخشنامه شديد‌اللحن محرمانه از اداره و دستورهاي مؤكدي از «ساواك» و «شهرباني» آمده كه همه‌ي معلم‌ها بايد در مراسم استقبال از شاه و سخنراني‌اش در باغشمال، حضور داشته باشند.

باز هم چند نفر از همكاران گفتند كه نخواهند آمد و از ديگران خواهش كردند كه به جاي آنان امضا بكنند. اين بار تعداد غايب‌ها كمي بيش‌تر شده بود.

اين بار هم من مي‌خواستم نروم ولي «سامان» گفت كه بهتر است ببينيم و براي شوخي و تفريح‌هاي زنگ‌هاي سياحت، سوژه پس‌انداز بكنيم. به خصوص كه اداها و اطوارهاي همكاران شاه‌دوست را خواهيم ديد و...

در جايي دورتر از محل سخنراني و نزديكي در خروجي ايستاده بوديم. چيزي از گفته‌هاي شاه را نمي‌شنيديم. تنها زماني كه چند نفر در نزديك‌ترين نقطه به تريبون شاه، فرياد «جاويدشاه» مي‌زدند و تك و توك افرادي هم در اين‌جا و آن‌جا آن شعار را تكرار مي‌كردند و كف مي‌زدند، متوجه مي‌شديم كه هنوز سخنراني تمام نشده است. يك دفعه يكي از همكاران خودمان را ديديم كه مثل بچه‌هاي خيلي خوشحال، بالا مي‌پرد، كف مي‌زند و با صداي بلند «جاويدشاه» مي‌گويد. البته سه نفر ديگر از همكاران هم چنين كاري مي‌كردند. ولي از اين يكي كه دوست خودمان بود اين قبيل حركات را بعيد مي‌دانستيم. يك دفعه «سامان» سنجاقي را از يقه كت خودش بيرون كشيد و از پشت، در بخشي از ران آن همكار فرو كرد. همكارمان بدون اينكه به عقب برگردد و نگاهي بكند، جلو دويد و چند متر آن طرف‌تر ايستاد و تازه در آن‌جا بود كه دستش را به پشت رانش ماليد و آن سنجاق را بيرون آورد و دور انداخت.

چيزي و سوژه‌اي براي تفريح كردن و سرگرم شدن وجود نداشت. حتي آن معلم بدتركيب و شاه‌پرست را هم نديديم كه سربه‌سرش بگذاريم و كمي بخنديم. به همين دليل، حوصله‌مان سر رفت. به «سامان» و آن دوست سنجاق خورده‌مان گفتم كه بهتر است بيرون برويم.

سر راه، آن همكار گفت: «نمي‌دانم چه اشتباهي كرده بودم كه يك نفر از پشت، يك سنجاق در بدنم فرو كرد. نمي‌دانم كار ساواكي بود يا كمونيست‌ها»!

از او دليل آن همه بالا پريدن‌ها، كف زدن‌ها و جاويدشاه گفتن‌ها را پرسيدم و گفتم كه از آدم روشن‌فكر و صادقي مثل او، چنين حركاتي خيلي بعيد بود.

صادقانه قبول كرد كه اشتباه كرده است. گفت در همه‌ي عمرش شاه را نديده بوده، اين بار دست و پاي خودش را گم كرده بود و اصلاً نمي‌دانست چه كار مي‌كند.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 21:07