در سراسر سال تحصيلي، حتي در فصل كاري كشاورزها كه از 60 نفر دانشآموز مدرسه كمتر از 20 نفرشان در مدرسه حاضر ميشدند، من نام يك نفر را هم به عنوان «غايب» به اداره رد نكرده بودم كه مبلغ مربوط به «تغذيهي رايگان» او را به اداره برگردانم. در موارد ديگر هم، هيچ باجي به كسي نداده بودم و از نظر رفتاري نيز، زياد مطيع اداره نبودم و خودشان هم ديده بودند كه حتي در روزهاي خاصي مانند چهارم آبان، نهم آبان، 21 آذر، ششم بهمن و... هيچ مراسمي در مدرسهي من برگزار نشده بود. درگيري با ارباب و نوكرهاي او در روستا هم پروندهام را حسابي خراب كرده بود. طوري كه اطمينان داشتم آموزش و پرورشيها از خدا ميخواهند كه اتفاقي بيفتد كه آذربايجانشرقي من از سر آن شهرستان كم بشود. البته بيشتر كساني كه مدرك ديپلم و بالاتر داشتند و بچهي تبريز هم بودند، در چشم ادارهايها «فضول» و «مايهي دردسر» و امثال اينها حساب ميشدند، چون كلهشقي ميكردند.
با اين حساب، اطمينان كامل داشتم كه به محض اينكه به عنوان قبول شدن در كنكور و رفتن به دانشگاه تقاضاي انتقال بدهم، بلافاصله موافقت خواهند كرد كه آذربايجانشرقي اين «مزاحم»، از سرشان كم شود. اما به محض دادن برگ مربوط به تقاضاي انتقال ديدم كه صد جور بهانه ميآورند كه اين كار انجام نشود. گاهي ميگفتند كه چون تا آن زمان در هشترود چنان اتفاقي نيفتاده، اصلاً روش انتقال را بلد نيستند و بايد نامه بنويسند و از تبريز و تهران در اين مورد كسب تكليف بكنند. زماني بهانه ميآوردند كه چون من روز 23 مهرماه استخدام شدهام، پس هنوز «آزمايشي» هستم و بايد يك سال ديگر هم صبر كنم كه رسمي بشوم و حكم آن هم بيايد. خيلي وقتها هم بهانههاي ديگري ميآوردند. طوري كه تمام شهريورماه را من در سراسكند سرگردان بودم.
يك روز كه بعد از يك درگيري لفظي از اداره بيرون آمده و در قهوهخانه نشسته بودم، يكي از رانندههاي اداره كه همشهري خودم هم بود، آمد و سر مييز نشست و بعد از ده ـ دوازده دقيقه صحبت از اينور و آنور، بالاخره گفت كه دو سال پيش هم يك معلم دچار چنين وضعي شده بود كه بالاخره شش هزار تومان به فلان آقا داد و انتقالي گرفت.
خنديدم و به او گفتم كه يادم هست خودش بعد از من استخدام شده و نميتوانست از مسايل مربوط به دو سال پيش اطلاعي داشته باشد. اين را هم گفتم كه خود همان آقا يك بار به من گفته است كه چون تاكنون در هشترود چنين اتفاقي نيفتاده، راه و رسم كار را بلد نيستند و بايد از تبريز و تهران كسب تكليف بكنند. اين را هم يادآوري كردم كه حقوق دريافتي من در هر ماه كمتر از يك هزار و 500 تومان است و هيچ وقت هم اهل باج دادن نبودهام و نميتوانم و نميخواهم حقوق چهار ماههام را به عنوان رشوه به كسب بدهم.
از شانس خوش من، يك روز چند نفر بازرس از تهران و تبريز به سراسكند آمدند. ظاهراً در ارتباط با بودجهي مربوط به تغذيهي رايگان، رسمي كردن بيشتر از 100 نفر معلم جديد كه مدرك سيكل داشتند و بعضي مسايل مالي ديگر، شكايتها و گزارشهايي به مركز استان و پايتخت فرستاده شده بود و اينها براي تحقيق و بازرس آمده بودند.
بلافاصله به اداره رفتم. قيامتي بود. همه به اين طرف و آن طرف ميدويدند و ترس را ميشد از قيافهي بعضي افراد خواند. بلافاصله بعد از ورود به اداره، با صداي خيلي بلندي فرياد زدم: «چه اتفاقي افتاده؟ گرگ به گله زده است؟!»
آقايي آمد، دستش را روي دهانم گذاشت و گفت: «خواهش ميكنم برو. خيلي كار داريم. اينجا خيلي شلوغ است.»
گفتم: «براي تعقيب موضوع انتقاليام آمدهام.»
جواب داد: «كدام انتقالي؟ يك تقاضا نوشته بودي كه آن هم گم شده است. برو و هفتهي بعد بيا كه خودم ترتيب كار را بدهم.»
به يكي از اتاقها رفتم و يك تقاضاي ديگر نوشتم و آوردم و به دست همان آقا دادم و ايستادم. خداوند پدرش را بيامرزد. بلافاصله موافقت كرد و همه كارهاي اداري را هم خودش انجام داد. حالا ديگر با خيال راحت ميتوانستم به تبريز بيايم و ضمن تدريس در مدرسه، در دورهي شبانهي دانشگاه هم درسم را بخوانم.
شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 3:22