خاطرات حمید آرش آزاد،شجاعت ناشي از بي‌پولي؟

ساخت وبلاگ

روز پنجم بهمن‌ماه بود. از تبريز مي‌آمدم كه به روستا بروم. در ميني‌بوس تبريز ـ سراسكند و در زمان حساب كردن كرايه بود كه متوجه شدم همه‌ي پول‌هايم را در تبريز جا گذاشته‌ام و فقط ده تومان پول دارم كه شش تومان آن را هم بايد به عنوان كرايه‌ي ميني‌بوس بدهم.

پيش خودم حساب كردم و گفتم كه از سراسكند هم سوار ماشين جيپ «بهرام» مي‌شوم و كرايه‌اش را فردا مي‌دهم. اما زماني كه به سراسكند رسيدم كه بهرام رفته بود و هيچ ماشيني براي سوار كردن به مقصد روستا پيدا نمي‌شد.

عصر يك روز زمستاني سر بود. بيش‌تر از نيم متر برف روي زمين ديده مي‌شد. از يك طرف هم ماه رمضان بود و مردم زودتر به خانه‌هايشان مي‌رفتند. از پياده رفتن مي‌ترسيدم. اما چاره‌ي ديگري هم نداشتم. بايد بيش‌تر از 24 كيلومتر راه را به تنهايي و از دره و كوه، آن هم با چنان برف سنگيني مي‌پيمودم. ولي اين دلخوشي را هم داشتم كه سر راهم، دو روستاي «عزيز كندي» و «تارقلي» بودند كه مي‌توانستم مهمان معلم‌هاي يكي از اين دو روستا بشوم.

ساك را به شانه‌ام آويختم. كارد سنگري نسبتاً بلند آمريكايي‌ام را به كمرم بستم و به راه افتادم. مي‌دانستم كه در اين سرما و برف، گرگ‌ها گرسنه هستند و به هر موجود زنده‌اي حمله مي‌كنند. مخصوصاً گرگ‌هاي ماده كه تنهايي حركت مي‌كنند و به «يالقوزك» معروف هستند. اگر هم با گرگ‌هاي ديگر همراه باشند، باز رهبري دسته با ماده گرگ‌ها است كه با آن هيكل كوچك‌تر، خيلي نترس‌تر و خطرناك‌تر از گرگ‌هاي نر هستند و اولين حمله را آن‌ها شروع مي‌كنند.

شنيده بودم كه گرگ، زماني كه با انسان تنها روبه‌رو مي‌شود، پشت به او مي‌كند و برف‌ها را با دو پايش به صورت او مي‌پاشد و آن اندازه به اين كار ادامه مي‌دهد كه آدميزاد حسابي كرفت و سردرگم شود و بعد، دست به حمله مي‌زند.

راه افتادم. بيش‌تر از دو ساعت راه رفته بودم . داشتم از يك تپه بالا مي‌رفتم كه چشمم در 50 قدمي به يك گرگ افتاد. از ترس به خودم لرزيدم. با وجود شدت سرما، احساس كردم كه در يك لحظه حسابي عرق كردم. همان جا ايستادم. گرگ تنها هم دمب مبارك را روي برف‌ها گذاشت و نشست و سرگرم تماشاي بنده شد. بيش‌تر از نيم ساعت به همان حال مانديم. مغزم درست كار نمي‌كرد. پيش خودم حساب كردم و ديدم جايي براي فرار كردن و پناه بردن ندارم. نزديك‌ترين آبادي، بيش‌تر از 10 كيلومتر فاصله داشت، در حالي كه گرگ مي‌توانست با چند تا پرش، خودش را خيلي زود به من برساند. اگر هم فرياد مي‌زدم، كسي نبود كه به دادم برسد.

هيچ راه چاره‌اي نداشتم. بايد جلو مي‌رفتم. يعني از همان سمتي كه گرگ آن را به رويم بسته بود. آرام آرام قدم برمي‌داشتم. شايد در ابتداي كار، برداشتن هر قدم بيش‌تر از يك دقيقه طول مي‌كشيد. بند ساك را به بازوي چپم پيچاندم و خود ساك را در دست چپ گرفتم. كارد سنگري هم در دست راستم بود.

تقريباً به 15 يا 20 قدمي گرگ رسيده بودم كه احساس كردم هيچ ترسي از اين جانور وحشي و حتي خود مرگ ندارم. اين بار با قدم‌هاي خيلي استوار جلو مي‌رفتم و راست توي چشم‌هاي «يالقوزك» نگاه مي‌كردم.

يك دفعه جانور ماده و تنها برگشت و به طرف دره راه افتاد. پيش خودم فكر كردم كه گرگ حيله‌گر، دره را براي برخورد سرنوشت‌ساز انتخاب كرده است. از اين مبارزه هراسي نداشتم. با اعتماد به نفس تمام از تپه‌ها بالا آمدم و به سمت دره سرازير شدم. جاي پاهاي گرگ را مي‌ديدم. اما از خودش خبري نبود.

به روستاي «عزيز كندي» رسيدم. مردان روستايي افطار كرده بودند و حالا به مسجد مي‌رفتند. در مورد معلم‌شان پرسيدم. گفتند كه به تبريز رفته است. تعجب مي‌كردند از اينكه يك «بچه شهري» از برف و سرما و گرگ نترسيده و اين همه راه را تنها آمده است. پيشنهاد كردند كه شب را مهمان آن‌ها باشم. تشكر كردم و گفتم كه بايد بروم.

يكي‌شان كه پيرتر و به ظاهر دلاورتر از همه بود، كارد سنگري را از دستم گرفت و آن را به يك «دگنك» بست و گفت: «آقا مدير! از مردانگي‌ات خوشم آمد. نترس. از ته دل «ياعلي» بگو و راه بيفت.»

گفتم و راه افتادم. از شانس من، معلم «تارقلي» هم به «قالاجيق» ـ «قلعه جوق» ـ رفته بود. آن‌جا هم نمي‌توانستم بمانم. به راه ادامه دادم و به روستاي محل خدمتم رفتم. زماني رسيدم كه دهاتي‌ها از مسجد بيرون آمده بودند و مي‌خواستند به خانه‌هايشان بروند.

نزديك بود از تعجب شاخ دربياورند. نمي‌توانستند باور بكنند. مي‌گفتند كه در همه‌ي عمرشان نه ديده و نه شنيده بوند كه يك آدم تنها چنين كاري بكند.

از آن روز به بعد، شجاعت بنده زبانزد مردم سه ـ چهار روستا شده بود. التبه خودم خوب مي‌دانستم اين همه دلاوري از كجا ناشي شده، ولي به كسي نمي‌گفتم!

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 65 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1402 ساعت: 22:07