خاطرات حمید آرش آزاد،«تغذيه‌ي رايگان» و باج‌بگيرها ...

ساخت وبلاگ

«مدير ـ آموزگار» دبستان روستايي شدم. هم كلاس پنجم ابتدايي را تدريس مي‌كردم و هم وظيفه‌ي مدير، ناظم و دفتردار را بر عهده داشتم. علاوه بر اين‌ها، مسئول خريد و توزيع «تغذيه‌ي رايگان» هم بودم. براي هر دانش‌آموز 12 ريال در نظر گرفته شده بود كه يك ريال آن خرج كرايه ماشين و حمل بار مي‌شد و 11 ريال براي بچه‌ها مي‌ماند كه غيرنقدي بود. مدرسه ما در آغاز كار بيش‌تر از 60 نفر دانش‌آموز داشت.

در جريان «اصلاحات ارضي» به ارباب‌ها اجازه داده بودند كه بخش‌هاي قابل توجهي از بهترين و مرغوب‌ترين زمين‌هاي روستا را براي خود بردارند و بقيه را بين كشاورزها تقسيم بكنند. چنين كاري در جريان «انقلاب صنعتي» در انگلستان هم انجام شده بود و انگليسي‌ها چنين زمين‌هايي را «رانت» و يا «رنت» مي‌گفتند.

ارباب روستاي محل خدمت من، بهترين زمين‌ها را خودش برداشته و مقدار زيادي را نيز در اختيار قوم و خويش‌هاي نسبي و سببي‌اش قرار داده بود كه در ضمن، نوكري او را هم مي‌كردند. اعضاي «انجمن ده» هم همان افراد بودند و به همين دليل، ارباب هنوز هم نفوذ قابل توجهي در روستا داشت. و در واقع هنوز هم حكومت مي‌كرد و باج مي‌گرفت. از طرف ديگر، زمين هموار و پهناوري كه در آن «هفته بازار» و «بازار مكاره» تشكيل مي‌شد، بخشي از ملك شخصي ارباب بود و ساكنان روستاي خودمان و اهالي روستاهاي دور و نزديك كه براي عرضه‌ي كالا‌هاي خود در «هفته بازار» به آن روستا مي‌آمدند هر كدام بايد 10 تومان به عوامل ارباب پرداخت مي‌كردند كه در مجموع مبلغ قابل توجهي مي‌شد.

يك روز عصر، يكي از اعضاي «انجمن ده» پيش من آمد. چند دقيقه‌اي از اين طرف و آن طرف صحبت كرد. بعد، يك دفعه در مورد ميزان پولي كه آموزش و پرورش براي «تغذيه‌ي رايگان» در اختيار من قرار مي‌داد پرسيد. جواب دادم كه مبلغي در حدود يك هزار و 500 تومان است. طرف مربوطه كه از اقوام ارباب بود، با لحن اغواگرانه‌اي گفت كه اگر 500 تومان از اين مبلغ را به ارباب بدهم و 500 تومان هم خودم بردارم، مي‌توانم با آن 500 تومان بقيه سردهاتي‌ها و بچه‌هايشان را شيره بمالم و اگر هم اعتراضي و شكايتي شد، ارباب از من حمايت خواهد كرد و كسي نخواهد توانست هيچ غلطي بكند!

با لحني جدي پاسخ دادم كه چون بچه‌ي شهر هستم، معني كلمه‌ي «ارباب» را نمي‌دانم و اهل باج دادن هم نيستم. حتي خودم هم از جيره‌ي بچه‌ها سوء استفاده نخواهم كرد و اين كار را بدترين نوع بي‌وجداني مي‌دانم. گفتم كه اگر در مدرسه‌هاي محله‌هاي اعيان‌نشين تهراني يا تبريز مسئول بودم، شايد مي‌توانستم وجدان خودم را گول بزنم و بگويم كه دانش‌آموزها در خانه‌هايشان همه چيز مي‌خورند و نيازي به پرتقال يا بيسكويت 11 ريالي ندارند. ولي در روستا، بچه‌ها حتي يك جفت كفش لاستيكي درست و حسابي هم ندارند و ماه به ماه رنگ بيسكويت و ميوه را نمي‌بينند. پس دور از انصاف و وجدان است كه سهم اين‌ها توسط من و ارباب «لوطي‌خور» بشود.

مي‌توانستم به طور دقيق حدس بزنم كه از فرداي آن روز چه اتفاق‌هايي مي‌توانست بيفتد و ارباب و عوامل او، چه توطئه‌هايي مي‌توانند بچينند.

به همين دليل، خيلي زود جنبيدم. فرداي همان روز، بچه‌ها را به صف كردم و جريان را به آن‌ها گفتم و از همگي خواستم كه بروند و موضوع را در خانه‌هايشان هم نقل بكنند.

همان هفته، به اداره آموزش و پرورش رفتم و موضوع را به مسئولان اداره هم اطلاع دادم. از شانس من و بچه‌ها، رئيس اداره و معاونانش از اعضاي حزب «ايران نوين» بودند، در حالي كه ارباب و دوستانش به حزب «مردم» تعلق داشتند. به همين دليل، اداره به من قول صددرصد داد كه حمايت كامل خواهد كرد و نبايد از كسي و چيزي بترسم!

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 15:15