«شهلا» كشته مردهي خودنمايي بود. همكلاس ديگرمان «اختر» هم همين اخلاق را داشت، ولي معلوم نيست به چه دليلي اينها رو در روي هم قرار گرفته بودند و تلاش ميكردند همديگر را خراب بكنند و از رو ببرند.
«شهلا» ميرفت و پرتترين و دورترين مغازههاي پارچهفروشي در بازار و خيابانها را ميگشت و پارچههايي ميخريد كه نظير آنها در هيچ كجا پيدا نميشد. از همين پارچهها براي خودش لباس ميدوخت و ميپوشيد و زماني كه به كلاس ميآمد، به بچهها ميگفت كه اين ـ مثلاً ـ پيراهن را دخترخالهاش كه در پاريس و خيابان شانزهليزه زندگي ميكند و در «سوربن» استاد دانشگاه است، به قيمت 500 فرانك خريده و با هواپيما برايش فرستاده است و اين مدل، تازه يك ماه بعد در اروپا همگاني خواهد شد!
فكر ميكنم «اختر» هم در ميان پارچهفروشها، دوست يا آشناي زرنگي داشت. چون دو روز بعد از خودنمايي شهلا، ميديديم كه اختر هم عين همان پيراهن، با همان پارچه و همان رنگ و مدل پوشيده است. اما اين يكي در مقابل كنجكاوي دخترهاي همكلاسي، ميگفت كه پارچه را به قيمت متري 35 تومان از «قيز بسدي بازار» خريده و 50 تومان هم پول دوخت داده و در واقع كمي بيشتر از 200 تومان برايش پول خرج كرده است.
اين لجبازيها در همهي موارد ادامه داشت و هيچ كدام از اينها هم از رو نميرفتند. تا اينكه بالاخره يك روز شنيديم كه اختر گويندهي تلويزيون تبريز شده است. در آن زمان هنوز بسياري از خانوادهها تلويزيون نخريده بودند، ولي گوينده شدن اختر، يك دفعه همهي دخترهاي كلاس ما را خاطرخواه تلويزيون كرد كه هر روز بيايند و در مورد برنامههايش صحبت بكنند. البته اين بار، شهلا تبديل به يك روشنفكر دو آتشه و منتقد هنري شده بود و از برنامههاي تلويزيون تبريز انتقاد ميكرد كه به پاي برنامههاي تلويزيون فرانسه نميرسد و...!
واريتهي چشم و همچشمي دخترهاي كلاس ما زماني به اوج خود رسيد كه «شهين» هم مجري برنامهي «ترانههاي درخواستي» در راديو تبريز شد. اين يكي هم، در شبهاي جمعه، نام عدهاي از همكلاسيها را در برنامهاش ميخواند كه مثلاً فلان ترانه را درخواست كردهاند. در ضمن، عدهاي از خود بچهها هم نام دوستان و قوم و خويشهايشان را دادند كه به نام آنان، ترانه پخش بشود.
يك دفعه به سرم زد كه با استادهايمان شوخي بكنم. اما يادم آمد كه استادهاي ما را خود «شهين» هم ميشناسد و بعيد است كه در اين مورد با من همكاري بكند. به همين دليل، هر هفته نام چند نفر از دبيران دبيرستانهاي دهخدا و رازي را مينوشتم و به شهين ميدادم و به نام آنها، ترانه درخواست ميكردم كه پخش هم ميشد. در ضمن، با همين روش، با بعضي آدمهاي خيلي مقيد محلهمان هم شوخي ميكردم.
اين شوخيها كسي را عصباني نكرد و من از اين بابت دماغ سوخته شدم. ولي از رو نرفتم. اين بار همان نامها را مينوشتم و به شهين ميدادم كه به مجري برنامهي «كندلر ـ كندليلر» بدهد و بگويد كه اينها، اهالي فلان روستاي «قرهداغ» هستند و تقاضاي پخش فلان ترانهي محلي با صداي «مصطفي پايان»، «عاشيق يدالله»، «فاطمه زرگري» و... را دارند.
اين بار موفق شده بودم. چند هفتهي بعدش، ميديدم كه كساني كه نامهايشان مطرح شده، دنبال آدم فلان فلان شدهاي ميگردند كه اين شوخي زشت را با آنها كرده است!
شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 12:07