خاطرات حمید آرش آزاد،نمونه‌هايي از فرصت‌طلبي‌ها

ساخت وبلاگ

نام و نام‌خانوادگي‌اش، كاملاً معمولي بودند و هيچ ناهنجاري و ايرادي نداشتند، اما يك دفعه در اوايل دهه‌ي 50 نام‌خانوادگي‌اش را به واژه‌اي تغيير داد كه آشكارا معناي «شاه‌پرستي» مي‌داد. براي شناساندن بيش‌تر خودش، يك كارت ويزيت عكس‌دار چاپ كرد و به هر كسي كه مي‌شناخت داد و همين عكس را در دانشكده و ميان هم‌كلاسي‌ها و استادانش توزيع كرد. يكي از استادان با ديدن اين كارت ويزيت و خواندن نام‌خانوادگي تازه، با نيشخند آشكار و لحني متلك‌آميز پرسيده بود: «شما نسبتي با شاهنشاه آريامهر (!) داريد كه اين نام‌خانوادگي را براي خودتان انتخاب كرديد؟!» و او پاسخ داده بود: «استاد! سر و جان من فداي اعلي‌حضرت همايوني، شاهنشاه آريامهر باد. هر چه داريم از آن ذات مبارك داريم»!

اين آدم با اين پررويي، فرصت‌طلبي و تملق، مثلاً «فرهنگي» هم بود و شغل معلمي داشت، اما حسابي هم ترقي كرد، طوري كه همان زمان دوستانش مي‌گفتند و خودش هم اذعان مي‌كرد كه در جايي، در يك استخر مختلط، مربي شنا و نجات غريق است و در جاهاي ديگر هم ...!

در اواسط سال 58 همين آدم يك بار ديگر نام‌خانوادگي خود را تغيير داد و اين بار يك واژه‌ي اسلامي را انتخاب كرد. اين بار، او خودش را هلاك مي‌كرد كه در هر مراسم، جلسه، انجمن و غيره كه مربوط به اسلام و جمهوري اسلامي مي‌شد حاضر بشود و حتي‌الامكان در صدر مجلس و يا صف اول باشد كه همه بتوانند او را ببينند. جالب است كه در مطرح كردن خود به اندازه‌اي عجله داشت كه گاهي به كاهدان مي‌زد. اما آن اندازه پررو بود كه به رويش نمي‌آورد و در صورت سؤال و پرسش هم، به كلي انكار مي‌كرد.

به عنوان مثال، يك بار كه «شيخ صادق خلخالي» به تبريز آمده بود و ضمن سخنراني، گفته بود كه «شاه كه رفت، ملايش هم بايد برود، مجتهدش هم بايد برود» دسته‌اي در تبريز راه افتادند و شعار «شيخ صدوق خلخالي، اعدام بايد گردد» دادند. در اين زمان،‌ شخص فرصت‌طلب داستان ما كه مي‌ديد فرصتي و جايي براي خودنمايي كردن و مطرح شدن پيدا شده، چنان در كارش عجله كرد كه حتي فرصت نكرد شعار را درست ياد بگيرد. او كه در بخش جلويي صف قرار گرفته بود و تلاش مي‌كرد رهبري تظاهرات را بر عهده بگيرد. فرياد مي‌زد و مي‌گفت: «شيخ‌زاده‌ي خلخالي، اعدام بايد گردد.»

روز بعد كه اين آدم فهميد آن دسته‌ي تظاهر كننده چيز آينده‌داري نيست و نمي‌تواند به اوضاع مسلط بشود، اول به نوعي جريان را توجيه مي‌كرد، ولي هنوز يك هفته نگذشته،‌ اصلاً موضوع را از بيخ و بن انكار مي‌كرد، آن هم در حضور كساني كه شاهد ماجرا بوده و او را ديده بودند.

جالب است كه يكي از مقامات آموزش و پرورش درباره‌ي همين شخص مي‌گفت كه او ديوانه‌ي اسلام و امام است!

معلم ديگري كه هرگز در هيچ راه‌پيمايي و تظاهرات ضدشاهي شركت نكرده و در آن روزهاي خون و قيام، با استفاده از نگراني پولدارها از بابت كمبود و قحطي نان، همراه خانواده و فاميل‌هاي نزديكش، شب و روز نان خشك و فاسد نشدني مي‌پخت و به قيمت خوبي مي‌فروخت و از قول پدرش هم نقل مي‌كرد كه «پختن نان و فروش آن، بهترين جهاد است»

اين شخص علاوه بر معلمي و استفاده از اضافه كاري و تدريس در كلاس‌هاي «پيكار با بي‌سوادي» و فروختن نان و كارهايي از اين قبيل، عضو يك سازمان مثلاً خيريه‌ي متعلق به «فرح پهلوي» بود و از پول و امكانات گوناگون و درست و نادرست آن سازمان هم استفاده مي‌كرد. او يك آدم ظاهراً غيرسياسي بود كه به ديگران هم نصيحت مي‌كرد كاري به سياست نداشته باشند و زندگي خودشان را بكنند. در جريان انقلاب هم عقيده‌اش بر اين بود كه بالاخره مردم و سربازها،‌ همگي ايراني و از يك ملت هستند و نبايد با هم‌ديگر بجنگند! جالب است كه اين آدم از انقلاب، تنها مردم و سربازها را مي‌ديد و نامي از شاه، ديكتاتوري، ساواك، آمريكا و... نمي‌برد. گويي اين سربازها هستند كه از روي ناداني به ملت زور مي‌گويند كه البته آنان را هم مي‌توان با نصيحت بر سر عقل آورد كه يك ذره كم‌تر گاز اشك‌آور و گلوله شليك بكنند!

اين آقا هم در اواسط سال 58 تبديل به چنان فرد «مكتبي» شد كه ظاهراً در 1400 سال، نظيري برايش پيدا نشده بود. البته ايشان هم از مزاياي خاص برخوردار شد و...

***

بعد از تعطيلات عيد 58 بود. براي كار نسبتاً مهمي به اداره رفته بودم. وارد يكي از اتاق‌ها شدم. بلافاصله بعد از من، يك خانم معلم هم وارد همان اتاق شد.

كناري ايستادم كه اول مشكل آن خانم حل بشود و بعد، من مسأله‌ي مربوط به خودم را مطرح بكنم. خانم جلوتر آمد و تعدادي عكس و فتوكپي و ساير مدارك لازم را تحويل داد تا موافقت بكنند كه دفترچه‌ي بيمه‌اش را عوض بكند. من نه نگاه مي‌كردم و نه مي‌ديدم. ظاهراً عكس‌هاي خانم معلم از نظر حجاب اشكال داشت.

جناب كارمند خيلي راحت مي‌توانست به صورتي محترمانه و با حفظ آبرو، عكس‌ها را به خود آن خانم برگرداند و از او بخواهد كه برود و عكس‌هايي با حجاب كامل بگيرد و بياورد. اين كار مي‌توانست يك امر به معروف اصولي باشد. اما آن جناب، يك دفعه از اتاق بيرون آمد، در سالن ايستاد و با فرياد كه صدايش همه جاي اداره را مي‌توانست پر بكند، داد زد: «خانم! من اين‌جا پاسدار خون شهدا هستم. اين عكس‌هاي طاغوتي و آمريكايي بي‌ناموسي چي هستند كه براي من آورده‌اي؟ خجالت نمي‌كشي؟ شماها كي مي‌خواهيد آدم بشويد؟!»

در يك لحظه همه‌ي كساني كه در اداره حضور داشتند به آن طبقه و آن سالن ريختند. زن بدبخت اصلاً برنگشت كه شناسنامه، فتوكپي‌ها، عكس‌ها و ساير مدارك خودش را پس بگيرد. با آن كفش‌هاي پاشنه بلند، طوري فرار كرد كه بالاخره در پله‌ها كله‌پا شد. جناب كارمند هم فرصت را مغتنم ديد و در همان سالن و به صورت سرپايي، نزديك به نيم ساعت در مورد حجاب سخنراني كرد. اين كارمند، خيلي زود ترقي كرد و به مقام بالاتري رفت.

يك روز هم،‌ يك فرد با محاسن و موهاي سر شانه نكرده پوتين و شلوار نظامي به پا داشت، پيراهنش تا زانوهايش مي‌رسيد، از روي پيراهن يك كت و روي آن هم يك اووركت آمريكايي پوشيده بود به مدرسه آمد و بدون اينكه در مورد سمت و مقام خود و دليل آمدنش به مدرسه چيزي بگويد، معلم‌ها را در اتاق آبدارخانه جمع كرد و شروع به سخنراني نمود. اين سخنراني بيش‌تر از سه ساعت طول كشيد و ما نتوانستيم به كلاس‌ها برويم، ظاهراً در مورد قرآن، نهج‌البلاغه و كتاب‌هاي معتبر ديني و مذهبي چندان وارد نبود و به همين دليل، تنها مسايل و ماجراهايي را مطرح مي‌كرد كه در سال‌هاي كودكي، بر روي تكه كاغذهايي مي‌خوانديم و در آن‌ها، از ما مي‌خواستند كه هفت بار از رويش بنويسيم و به هفت نفر بدهيم و اگر اين كار را نكنيم، به زودي دچار سرونوشت شومي خواهيم شد. در اين تكه كاغذها مي‌نوشتند كه مثلاً فردي در هندوستان، هفت بار از روي آن كاغذ نوشته و به هفت نفر داده و بعد از هفت روز پاهاي فلج شده‌اش شفا يافته و ارثيه‌ي چندين ميليوني هم به او رسيده و يك نفر هم از اهالي تركيه نسبت به آن كاغذ بي‌اعتنايي كرده و هفت روز بعد، بينايي هر دو چشمش را از دست داده و بعدش هم ورشكست شده است.

آن جناب، از اين داستان‌ها نقل مي‌كرد و به كمونيست‌ها فحش مي‌داد و نتيجه مي‌گرفت كه ما بايد با شوروي بجنگيم، زيرا كه آن‌ها ناموس ندارند و تفاوت ميان محرم و نامحرم را نمي‌فهمند.

در بخش‌هاي پاياني، سخنراني‌هايش بود كه شروع به تبليغ ساده‌پوشي كرد و در حالي مرا نشان مي‌داد كه يك پيراهن و يك شلوار اتو كرده به تن داشتم، گفت: «مثلاً اين نوع شيك‌پوشي يك نوع غرب‌گرايي و آمريكاپرستي و اسراف است»!

نتوانستم جلو زبان خودم را بگيرم. برگشتم و به او گفتم: «همه‌ي اين لباس‌ها، حتي جوراب و كفش و عينك خودم را به تو مي‌دهم،‌ در عوض تو آن اووركت آمريكايي‌ات را به من بده تا معلوم شود چه كسي ولخرجي و اسراف مي‌كند!»

به حالت قهر،‌ مدرسه را ترك رفت و از آن روز به بعد،‌ من مغضوب او و دوستانش شدم.

اين آقا هم خيلي زود ترقي كرد.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 19:27