خاطرات حمید آرش آزاد، جوانان نسل دود و پپسي كولا ...

ساخت وبلاگ

چهار نفر خانم آموزگار داشتم كه همگي هم دخترهاي 18 تا 22 ساله بودند. سه نفر از اين‌ها با چادرهاي معمولي به مدرسه مي‌آمدند و در آن‌جا هم يكي‌شان چادر و روسري را كنار مي‌گذاشت. يكي از دخترها هم اصولاً خودش را «امروزي» مي‌دانست و اهل چادر و روسري نبود.

آن عده از جوان‌هاي روستايي كه براي چند ماه به تهران رفته و حالا با كاپشن و شلوار «لي» و پيراهن و «تي‌شرت» با عكس هنرپيشه‌ها و نوشته‌هايي به زبان انگليسي به زادگاهشان برگشته بودند و عينك دودي مي‌زدند و موهاي سرشان را دراز مي‌كردند و «هيپي» مي‌شدند، خودشان را بالاتر از ساير جوان‌هاي روستايي مي‌دانستند و به خود حق مي‌دادند كه نظري هم به خانم معلم‌ها داشته باشند، زيرا كه دخترهاي ده «قديمي» بودند و شايستگي اين آقاپسرهاي روشن‌فكر را نداشتند.

براي كاري به تبريز آمده بودم. دو روز بعد برگشتم و چون ماشين جيپ كرايه‌اي آماده بود، سوار شدم و نزديكي‌هاي ساعت 9 به ده رسيدم و به مدرسه رفتم.

در مدرسه غوغايي بود. يكي از همان جوان‌هاي نيمه‌دهاتي و نيمه‌قرتي آن‌جا بود و يكي از خانم معلم‌ها با او دعوا مي‌كرد كه اين نامه‌ي مزخرف چيست كه برايش نوشته است.

نيازي به پرس‌وجو نبود. حدس زدم كه چه اتفاقي افتاده است. تصميم گرفتم كاري بكنم كه چنين مزاحمت‌هايي ديگر تكرار نشود. روبه‌روي جوانك مزاحم ايستادم و در چشم‌هايش نگاه كردم. پررو بود. قيافه‌ي خروس جنگي به خودش گرفت. چاره‌ي ديگري نداشتم و بايد به سيم آخر مي‌زدم. دست چپم را الكي تكان دادم. حواس جوانك به آن طرف متوجه شد. در اين لحظه بود كه همه‌ي زورم را در دست راستم جمع كردم و يك مشت حسابي روي دماغش كوبيدم. پسرك قرتي گيج شد. مشت بعدي را با دست چپ و زير چشمش زدم و بلافاصله، لب‌هايش را هدف قرار دادم. جوانك طوري خودش را گم كرده بود كه چند لحظه‌اي طول كشيد تا به فكر فرار بيفتد. چند نفر از دهاتي‌ها كه جمع شده بودند او را «هو» كردند و خنديدند. به دنبال جوان دويدم كه باز هم بزنم. اين دفعه با سرعت زيادي فرار كرد و رفت. از آن روز به بعد، دانش‌آموزان مدرسه و جوان‌هاي روستا به آن جوانك لقب «قاچ، گلدي» داده بودند.

جوانك حتي براي شكايت هم نرفت. من هم موضوع را تعقيب نكردم كه آبروي روستا محفوظ بماند. خيالم تا حدودي راحت شده بود. اطمينان داشتم كه ديگر جوان‌هاي تهران‌ديده مزاحم نخواهند شد. البته جوان‌هاي خود روستا هم قول همكاري در اين مورد را دادند. با وجود اين، بايد با خانم معلم‌ها هم برخورد مي‌كردم و اجازه نمي‌دادم با سر و روي برهنه و لباس‌هاي تنگ و چسبان و يا كوتاه، در روستا رفت‌وآمد بكنند و به مدرسه بيايند. قانون چنين اجازه‌اي را به من نمي‌داد، ولي من هم چندان اهل رعايت قانون در هيچ زمينه‌اي نبودم و هميشه سعي مي‌كردم به ميل خودم رفتار بكنم.

خوشبختانه سه نفر از خانم‌ها اهل منطق و همكاري بودند و قول مساعد دادند. اما يكي‌شان، خيلي كله‌شق بود. در حالي كه دعوا هم به خاطر او اتفاق افتاده بودم. اين يكي مي‌گفت كه «آزاد» است و اگر هم كسي مزاحم بشود، خودش بلد است كه چه كار بكند و نيازي به «آقابالاسر» و اين‌جور چيزها ندارد.

نمي‌توانستم اين وضع را تحمل بكنم. چند روز بعد به اداره رفتم و گفتم كه چون هم‌صحبت و همكار مردم ندارم، حوصله‌ام سر مي‌رود و زود به زود، بدون اجازه به تبريز مي‌روم. پس بهتر است خانم ... را بردارند و يك همكار مرد به من بدهند.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 15:15