خاطرات حمید آرش آزاد؛يك دوست اهل هيأت‌هاي حسيني

ساخت وبلاگ

از «رحيم زارع ...» خيلي خوشم آمده بود. در جريان اعتصاب در كلاس هفتم، حدود 16 ضربه تركه‌ي آلبالو را خورد و «ايوب حيدري» را لو نداد. خود من هم همين كار را كرده بودم. هر دو متولد يك سال و هم‌قد بوديم. او در رياضيات خيلي قوي بود و من، ادبيات و عربي را خوب مي‌خواندم. به هم‌ديگر كمك هم مي‌كرديم. اما در طول سه سال هم‌كلاسي، حتي يك تقلب هم رد و بدل نكرديم. «رحيم» يك فرد مذهبي و بسيار معتقد و درستكار بود.

رحيم هم از من خوشش آمده بود. به همين دليل بود كه هم‌محلي‌هاي خودش را ول كرده بود و با من دوستي مي‌كرد. بهترين نشاني دوستي‌اش هم اين بود كه از من دعوت كرد با او به «هيأت» بروم.

خجالت مي‌كشيدم كه به او بگويم كه از خانواده‌اي فقير هستم و هر روز چندين ساعت در خانه كار مي‌كنم و فرصت كارهاي ديگر را ندارم. يك جوري به او فهماندم كه نمي‌توانم همراهش باشم. اما او اصرار كرد كه هر زمان وقت اضافي داشتم، به خصوص صبح روزهاي جمعه، همراهش باشم.

خانه‌شان رفتم. اتفاقاً نوبت «هيأت» در خانه‌ي خودشان بود. رفتم و نشستم. بيشتر بچه‌هاي «هيأت» هم‌سن و سال خودمان بودند و فقط دو ـ سه نفر پيرمرد در آن ميان ديده مي‌شدند. همگي هم پيراهن‌هاي «سياه» به تن داشتند و فقط من با پيراهن معمولي خودم رفته بودم.

نان و پنير با چايي شيرين خورديم. بعد، يكي از پيرمردها كه او را «حاجي‌آقا» خطاب مي‌كردند از بچه‌ها خواست كه به نوبت، «اذان» و «اقامه» بگويند. به رحيم هم سفارش كرد كه اشتباه‌ها را رفع بكند. من در آن ميان غريبه و در واقع ميهمان بودم. شايد به همين دليل بود كه اولين فرصت را به من دادند.

شروع كردم. عبارت «الله اكبر» را به طور عاميانه و با لهجه‌ي تركي، به صورت «اللهو اكبر» تلفظ كردم. رحيم ايراد گرفت و گفت كه غلط تلفظ مي‌كنم. ولي من كه نمي‌خواستم ميان آن همه نوجوان سرافكنده و «خيط» بشوم، با پررويي تمام ادعا كردم كه تلفظ من كاملاً‌ درست بوده و رحيم اشتباه شنيده است!

رحيم چيزي نگفت. بچه‌ها، به نوبت «اذان»‌ و «اقامه» را خواندند. بعد، رحيم در ميان جمع از من تعريف كرد و گفت كه درس عربي‌ام خيلي عالي است و قرآن هم مي‌خوانم و معناي «حمد و سوره» را بلد هستم. پيشنهاد كرد كه آيه‌هاي «حمد و سوره» را خود او، يكي يكي بخواند و من معناي تركي آن‌ها را بگويم. «حاج‌آقا» هم قبول كرد. رحيم مي‌خواند و من ترجمه مي‌كردم و «حاج‌آقا» در پايان ترجمه‌ي هر آيه، با لحني زيبا و كشدار «اجركم عندالله» و «احسنت» و «آفرين» مي‌گفت و ما را تشويق مي‌كرد.

در پايان جلسه، رحيم به «حاج‌آقا» پيشنهاد كرد كه به دليل ترجمه‌ي كامل و بدون غلط «حمد و سوره» يك جايزه به من داده شود. هنوز «حاج‌آقا» پاسخ اين پيشنهاد را نداده بود كه رحيم از اتاق بيرون رفت و با جعبه‌ي زيبايي كه در آن «خودنويس» نو و زيبا گذاشته بودند برگشت. «حاج‌آقا» بعد از كلي دعا و آرزوي خير و التماس دعا، خودنويس را به من داد و حاضران در هيأت هم، با صداي بسيار بلند، سه صلوات فرستادند.

فردايش، به خاطر پررويي و بي‌انصافي‌ام در مورد انتقاد رحيم، از او خجالت مي‌كشيدم. ولي رحيم، اصلاً به روي خودش نياورد.

حدود 45 سال است كه رحيم را نديده‌ام. زماني كه ما رشته‌ي «ادبي» را انتخاب كرديم و از دبيرستان رازي رفتيم، او ماند و «رياضي» خواند. شنيده‌ام كه درسش را ادامه داده و دكترا گرفته و در يكي از دانشگاه‌هاي تهران با سمت استادي تدريس مي‌كند. اميدوارم بيشتر از اين‌ها موفق بشود.

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 82 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 19:18