به سانِ رهنوردانى كه هر دو چشمشان بستهست،
در آن ديجور اتاق پنج درسه،
راه مىپويم،
و بعد از رفتن اين برقِ لاكردار،
ميانِ ظلمتِ مطلق،
منِ بدبخت، يك كبريت مىجويم،
نه ره پيداست،
و نه يك كورسو، حتّى.
نخستين گام:
صداىِ جيغِ «كبرى» مىخراشد گوشِ مخلص را:
«بابا! آرام!
له شد پاىِ من، مُردم،
نمىبينى مگر زخمىست پاىِ من؟!»
و از آن سو، صداى مادرش:
«كورى مگر، اى مرد؟!
تو، پاىِ بچّه را با آن بزرگى هم نمىبينى؟!»
و من حيران، از اين كه،
پاىِ بچّه شد «بزرگ» امشب؟!
به گامِ دوّمم، فرياد «اكبر» مىرسد بر گوش:
«بابا!
اين آلبوم زيباىِ من، برگ چغندر نيست!
چرا آن را لگد كردى؟!»
و فرياد خانم:
«بدبخت، شبكور است!»
...و در هر گام، يك جيغ است و يك فرياد،
و يك غُرغُر،
كه آن را هم «شريك زندگانى» مىدهد تحويل،
... و تا ده بار، جيغ و داد و غُرغُر مىشود تكرار!
خودم را مىرسانم تا به نزديكِ اجاقِ گاز،
به هر جا مىكشم دستى،
حدودِ نيم ساعت هر كجا را خوب مىگردم،
ولى كبريتِ، بى كبريت!
در اين موقع، خانم با يك صداىِ مهربان آسا،
مثالِ يك پلنگ ماده، مىغُرد:
«تو كه چشمت نمىبيند،
اقلاً «مغز» دارى؟ يا كه آن هم پاك تعطيل است؟!
كشوهاى كابينت را چرا بيهوده مىگردى؟
اگر دنبالِ كبريتى،
در يخچال را وا كن كه مىيابى»!
شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 15:28