از رويِ دستِ مفتون اميني در انجمن خانه و مدرسه شعر طنز حمید آرش آزاد

ساخت وبلاگ

تو گفتي: در دبيرستان ز ما پولي نمي‌خواهند

برايِ اين كه خود هم كارمندند و

ز وضعِ جيبِ ماها خوب آگاهند!

«دلا، هي هي!»

«دلا، هي هي!»

در اول، حرفِ دعوت بود

و آگاهي ز وضعِ درس و مشق بچه و، از نمره‌هايِ او

ولي منظور، غارت بود!

«برادر جان!

من اكنون بس شگفتي‌هايِ ديگر، پيش چشمِ خويش مي‌بينم»

و از اين گول خوردن، سخت غمگينم.

ببين! اكنون چه سان در دست‌هامان «قبض» مي كارند

«... اگر عهدِ گلان اين بو...»

ببين! «آقا مدير» اكنون به باباهاي شاگردان چه مي‌گويد

كه رنگِ جملگي‌شام گشته چون گچ‌هاي «پاتخته»

و از هر سو، صدايِ «من ندارم» مي‌رسد بر گوش

«هلا ديدم! تماشا كن»

بيا نزديك‌تر، چشمانِ خواب‌آلود را واكن

هلا، آنجا،

پدر گويد به فرزندِ عزيزِ خويش: احمدجان!

بگو با من كه اينجا باجه‌ي بانك است، فرزندم؟

و يا باشد دبيرستان؟!

«دلا! هي هي»

ندادم پول و، فرزندم نموده تركِ تحصيلات

«سعادت‌ها چه غافلگير مي‌آيند!»

 

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 174 تاريخ : پنجشنبه 14 اسفند 1399 ساعت: 17:51