پُشتِ ميزستانم!رويِ اين صندليِ خوشگلِ نازِ چرخان.گاه با اينترنت مشغولمو زماني كارم، بازيِ رايانهاي استگاه هم با انگشت، چانه خارانهاي است!***چه قشنگ است اين ميز!؟آبنوسيست، داداش! جنسِ آنرويِ آن يك پرچم سه- چهار تا تلفن از همه رنگ و دوتا كامپيوتر.صندلي، عينِ يك دسته گل است،شايد هم ماهِ شبِ چاردهم.رويِ آن ميچرخم گه به «چپ»، گاه به «راست».و از اين چرخشِ پُر لذّتِ نابمثلِ يك طفلِ سه ساله، سرخوش،مثلِ يك بچّهي شاد، از تهِ دل ميخندم،و به اربابِ رجوع، شيشكي ميبندم.***شوخي نيست،بنده با مدركِ سيكل رفتهام دانشگاهو دو سالِ بعدش، شدهام كارشناسِ ارشد.و رئيسم اينجا و هفشده تا جاهايِ دگر،همه در سايهيِ استعداد و هوشم بود، &nb, ...ادامه مطلب
تو گفتي: در دبيرستان ز ما پولي نميخواهند برايِ اين كه خود هم كارمندند و ز وضعِ جيبِ ماها خوب آگاهند! «دلا، هي هي!» «دلا، هي هي!» در اول، حرفِ دعوت بود و آگاهي ز وضعِ درس و مشق بچه و، از نمرههايِ او ولي منظور، غارت بود! «برادر جان! من اكنون بس شگفتيهايِ ديگر، پيش چشمِ خويش ميبينم» و از اين گول خوردن، سخت غمگينم. ببين! اكنون چه سان در دستهامان «قبض» مي كارند «... اگر عهدِ گلان اين بو...» ببين! «آقا مدير» اكنون به باباهاي شاگردان چه ميگويد كه رنگِ جملگيشام گشته چون گچهاي «پاتخته» و از هر سو، صدايِ «من ندارم» ميرسد بر گوش «هلا ديدم! تماشا كن» بيا نزديكتر، چشمانِ خوابآلود را واكن هلا، آنجا، پدر گويد به فرزندِ عزيزِ خويش: احمدجان! بگو با من كه اينجا باجهي بانك است، فرزندم؟ و يا باشد دبيرستان؟! «دلا! هي هي» ندادم پول و، فرزندم نموده تركِ تحصيلات «سعادتها چه غافلگير ميآيند!» , ...ادامه مطلب