به سانِ رهنوردانى كه هر دو چشمشان بستهست، در آن ديجور اتاق پنج درسه، راه مىپويم، و بعد از رفتن اين برقِ لاكردار، ميانِ ظلمتِ مطلق، منِ بدبخت، يك كبريت مىجويم، نه ره پيداست، و نه يك كورسو، حتّى. نخستين گام: صداىِ جيغِ «كبرى» مىخراشد گوشِ مخلص را: «بابا! آرام! له شد پاىِ من، مُردم، نمىبينى مگر زخمىست پاىِ من؟!» و از آن سو، صداى مادرش: «كورى مگر، اى مرد؟! تو، پاىِ بچّه را با آن بزرگى هم نمىبينى؟!» و من حيران، از اين كه، پاىِ بچّه شد «بزرگ» امشب؟! به گامِ دوّمم، فرياد «اكبر» مىرسد بر گوش: «بابا! اين آلبوم زيباىِ من، برگ چغندر نيست! چرا آن را لگد كردى؟!» و فرياد خانم: «بدبخت، شبكور است!» ...و در هر گام، يك جيغ است و يك فرياد، و يك غُرغُر، كه آن را هم «شريك زندگانى» مىدهد تحويل، ... و تا ده بار، جيغ و داد و غُرغُر مىشود تكرار! خودم را مىرسانم تا به نزديكِ اجاقِ گاز، به هر جا مىكشم دستى، حدودِ نيم ساعت هر كجا را خوب مىگردم، ولى كبريتِ، بى كبريت! در اين موقع، خانم با يك صداىِ مهربان آسا، مثالِ يك پلنگ ماده، مىغُرد: «تو كه چشمت نمىبيند، اقلاً «مغز» دارى؟ يا كه آن هم پاك تعطيل است؟! كشوهاى كابينت را چرا بيهوده مىگردى؟ اگر دنبالِ كبريتى، در يخچال را وا كن كه مىيابى»! بخوانید, ...ادامه مطلب
«سلامت را نمىخواهند پاسخ گفت» سرها سخت مشغول است «وگر دستِ محبّت سوىِ كس يازى» به اكراهِ فراوان دست بر مىدارد از رايانه و ماشين حساب و چُرتكه و غيره، كه فكرش پهلوىِ پول است! ××× رفيقا، نازنينا، اى پدرجانا! رسيده فصلِ تابستان و وقتِ «ثبتِ نام» آمد مديرانِ عزيز و پُر تلاش و سختكوش نوعى از برخى مدارس را زمانِ كوششِ جدّى شد و ايّام تقريباً به كام آمد! به «غير انتفاعى» سخت مىكوشد مدير اينك و توىِ گاو صندوقاش ترافيكى سترگ و سخت سنگين است از دستِ هزاران، صد هزاران قطعهها از اسكناس و چك! ××× و در اين سوى، يك خانه دگر از فرش و مبل و كاسه، من,روىِ,اخوان,ثالث,ثبتِ,نامستان,پولستانى,حمید,آزاد ...ادامه مطلب