در اينجا چند تا «پارك» است، و در هر يك، هفشده نيمكتِ چوبين، و در هر نيمكت، دو يا سه تن مرد است. يكى پُرچانه و پُر حرف، يكى خاموش، و آن يك كاملاً بى حال و چُرت آگين! ××× از اين مردان، يكى گفته: «خانم! بالاىِ چشمت يك كمى ابروست»! و با اين اتهام سخت، خودش را كرده او، بدبخت. كنون از خانه اخراج است و جايش پارك، تا فردا، و شايد چند روزِ بعد، تا وقتى ببخشد همسرش او را! ××× از اين مردان، يكى شان با پدر گفته: «بابا! ديپلم گرفتم من، فقط مانده دو تا تجديدىِ ساده، يكى را مىكنم «تك مادهاى»، در ديگرى هم نمره مىگيرم، زمانِ دادنِ كنكور هم ديگر گذشت امسال، و حالا هست وقتِ ازدواجِ من»! و بابا، چند تا پس گردنى، اردنگى و غيره، زده او را، جوانِ ناز را از خانهشان انداخته بيرون، و او هم، خوب، فرارِ مغزها كرده! ××× من امّا، با خانم هرگز نگفتم روىِ چشمش هست ابرويى، منِ بدبخت، پنجاه و دو سالِ پيش، گرفتم ديپلم خود را، بدونِ هيچ تجديدى، و گشتم كارمندى ساده در جايى. منِ بيچاره، در منزل نگفتم هست وقتِ ازدواجِ من! فرارِ مغزها هم من نكردم، چون كه مغزى نيست! من از بى پولى و از ترسِ صاحبخانه در رفتم، و از امروز، بايد تا سرِ اين بُرج، در پاركِ سركوچه كنم اتراق! بخوانید, ...ادامه مطلب
«كفش هايم كو؟» كت و شلوار كجاست؟ و چه مقدار از آن پول به جا مانده درونِ كيفم، از پىِ سركشى نيمه شبِ همسرِ محبوب به جيبِ بنده؟ ××× بايد اين نصفِ شبى، راه بيفتم، بروم. بايد از پنج چهار راه و دو ميدان، با همين پاىِ پياده، زودتر رد بشوم. نانوايى دور است، صفِ نان نيز، شلوغ. بنده بايد دو - سه تا نان بخرم، روغنى، يا كرهاى، فانتزى هم بد نيست. بعد از آن هم، حلوا، شكرى، گردويى، يا غيره! صد گرم نيز پنير ليقوان، پاكتى شير، كره، تخم مرغ و غيره! ××× حال، صبحانه مهيّا شده است، چايى تازه دم و دبش درونِ قورىست، و سماور به خوشى مىجوشد! ××× «كفش هايم كو؟» بايد اكنون بروم، وقتِ اداره، دير است. طبقِ معمولِ هميشه، بايد از آنجا زنگى بزنم، و بگويم به خانم: «وقتِ صبحانه شده، همه چيز آمادهست.» و خودم پشتِ ميز، مختصر نان و پنيرى بخورم! بخوانید, ...ادامه مطلب
«كفش هايم كو؟» «بايد امشب بروم» به هواپيما بايد برسم. من به اقليمِ چاخانات سفر خواهم كرد، به گلستانِ شعاراتِ قشنگ، مرغزارِ وعده، باغِ حرف، من به اين جمله گذر خواهم كرد. وعده هايى، همه خرمن خرمن، حرفهايى، همه دامن دامن خواهم چيد، كدخدا را كه - صد البتّه - خودم خواهم ديد! من چهل بارِ شتر وعده، چند طيّاره پر از حرفِ مفت، كاميونها، همه سرشارِ شعار، خواهم آورد به آن شهر و ديار! من هزاران تراكت، صد هزاران پوستر، همگى رنگى و زيبا و قشنگ، خوشگل و ديدنى و خوب، چنان «شهر فرنگ» بر سرِ مردمِ خود كمپرسى خواهم كرد! من سخنرانىِ غرّا همه جا خواهم كرد در سخنرانىِ خود، فيل هوا خواهم كرد، اصلاً هنگامه به پا خواهم كرد! همه جا خواهم گفت: هاى...، مردم! بشتابيد كه ارزان كردم، باغت آباد، داداش! من خودم بانىِ آزادى فكر و قلمام، من خودم طالبِ ارزانى كشك و كلمام. چارهىِ دردِ شما پيشِ من است. ازدواج، آزادى، اشتغال و غيره، صد رقم تسهيلات، وامِ دانشجويى، كارِ كم زحمت در اندونزى، خانهىِ خالى در تانزانيا، چند ويزا و گرين كارت و فلان از كانادا، ديدنِ گاوِ نر و اشكنه در اسپانيا، همه در دستِ من است، لاىِ سبّابه و اين شستِ من است پس به من رأىِ فراوان بدهيد! ××× «كفش هايم كو؟» «بايد امشب بروم»! بخوانید, ...ادامه مطلب
تو روزى باز خواهى گشت و در اينجا، حسابى گريه خواهى كرد. خيالت مىرسد حالا زرنگى كردى و رفتى؟! زن و فرزند را اينجا رها كردى، - به قولِ بعضى از ماها - «فرارِ مغزها» كردى؟! ××× تو در تايلند يا هر جاىِ شرقِ دور، تو در يونان و اسكاتلند، تو در مكزيك يا ايسلند، ژاپن، اسپانيا، قبرس، نيوزيلند، مراكش، مصر، ليبى، زيمباوه، سودان، بوليوى، هندوراس، برزيل، شيلى، استوا، قطبين، و يا در هر جهنّم درّهىِ ديگر، چنان يك فعلهىِ ساده به كار ساختمانى دست خواهى زد، تو چون يك گارسونِ بدبخت، در يك رستورانِ بىستاره كار خواهى كرد، تو خيلى ظرف خواهى شست، تو آجر حمل خواهى كرد. ××× تو، وقتى كه گرفتى مدرك ليسانس، پيشِ خود چنين گفتى: «اگر من يك هفشده سال، در يك كشورِ ديگر به كارى سخت پردازم، و آنجا نيز از نوشيدن و خوردن كنم امساك، و شبها هم بخوابم زيرِ طاقِ آسمان در پارك، شود خيلى پساندازم. حسابى پولم از پارو رود بالا، پساندازم شود شصتاد ميليون «ين» دلارم مىشود صدها هزاران - چه فرقى مىكند؟ يك ذرّه كمتر يا كه افزونتر - پس آنگه باز مىگردم به آغوشِ وطن، ايران، و پولم چون كه شد تبديل، شود ميلياردها تومان. پس آن دم مىخرم ويلا و برج و بنز و كاديلاك و فرش و مبل و يخچال و ماژيك و دفتر و مسواك! و من بر خويش مىنازم، «فلك را سقف بشكافم و طرحى نو دراندازم»! ××× عزيزم! كور خواندى تو، در آن ده سال، كه تو، دور از ديار و يار، در يك كشورِ ديگر، حسابى كار خواهى كرد، و با ميلياردها تومان به ميهن باز خواهى گشت، در اينجا باز هم «رُشدِ تورّم» زنده خواهد بود، و باز هم رشد خواهد كرد. و «پولِ پيش» يا «رهن» اتاقى در جنوبِ شهر، كمى بالاتر از جمعِ پساندازِ تو خواهد بود! , ...ادامه مطلب
پُشتِ ميزستانم!رويِ اين صندليِ خوشگلِ نازِ چرخان.گاه با اينترنت مشغولمو زماني كارم، بازيِ رايانهاي استگاه هم با انگشت، چانه خارانهاي است!***چه قشنگ است اين ميز!؟آبنوسيست، داداش! جنسِ آنرويِ آن يك پرچم سه- چهار تا تلفن از همه رنگ و دوتا كامپيوتر.صندلي، عينِ يك دسته گل است،شايد هم ماهِ شبِ چاردهم.رويِ آن ميچرخم گه به «چپ»، گاه به «راست».و از اين چرخشِ پُر لذّتِ نابمثلِ يك طفلِ سه ساله، سرخوش،مثلِ يك بچّهي شاد، از تهِ دل ميخندم،و به اربابِ رجوع، شيشكي ميبندم.***شوخي نيست،بنده با مدركِ سيكل رفتهام دانشگاهو دو سالِ بعدش، شدهام كارشناسِ ارشد.و رئيسم اينجا و هفشده تا جاهايِ دگر،همه در سايهيِ استعداد و هوشم بود، &nb, ...ادامه مطلب
تو گفتي: در دبيرستان ز ما پولي نميخواهند برايِ اين كه خود هم كارمندند و ز وضعِ جيبِ ماها خوب آگاهند! «دلا، هي هي!» «دلا، هي هي!» در اول، حرفِ دعوت بود و آگاهي ز وضعِ درس و مشق بچه و، از نمرههايِ او ولي منظور، غارت بود! «برادر جان! من اكنون بس شگفتيهايِ ديگر، پيش چشمِ خويش ميبينم» و از اين گول خوردن، سخت غمگينم. ببين! اكنون چه سان در دستهامان «قبض» مي كارند «... اگر عهدِ گلان اين بو...» ببين! «آقا مدير» اكنون به باباهاي شاگردان چه ميگويد كه رنگِ جملگيشام گشته چون گچهاي «پاتخته» و از هر سو، صدايِ «من ندارم» ميرسد بر گوش «هلا ديدم! تماشا كن» بيا نزديكتر، چشمانِ خوابآلود را واكن هلا، آنجا، پدر گويد به فرزندِ عزيزِ خويش: احمدجان! بگو با من كه اينجا باجهي بانك است، فرزندم؟ و يا باشد دبيرستان؟! «دلا! هي هي» ندادم پول و، فرزندم نموده تركِ تحصيلات «سعادتها چه غافلگير ميآيند!» , ...ادامه مطلب