شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد

متن مرتبط با «دستِ» در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد نوشته شده است

از روى دستِ احمد شاملو مردها و نيمكت‏هاى پارك‏ها؟ شعر طنز حمید آرش آزاد

  • در اينجا چند تا «پارك» است، و در هر يك، هفشده نيمكتِ چوبين، و در هر نيمكت، دو يا سه تن مرد است. يكى پُرچانه و پُر حرف، يكى خاموش، و آن يك كاملاً بى حال و چُرت آگين! ××× از اين مردان، يكى گفته: «خانم! بالاىِ چشمت يك كمى ابروست»! و با اين اتهام سخت، خودش را كرده او، بدبخت. كنون از خانه اخراج است و جايش پارك، تا فردا، و شايد چند روزِ بعد، تا وقتى ببخشد همسرش او را! ××× از اين مردان، يكى شان با پدر گفته: «بابا! ديپلم گرفتم من، فقط مانده دو تا تجديدىِ ساده، يكى را مى‏كنم «تك ماده‏اى»، در ديگرى هم نمره مى‏گيرم، زمانِ دادنِ كنكور هم ديگر گذشت امسال، و حالا هست وقتِ ازدواجِ من»! و بابا، چند تا پس گردنى، اردنگى و غيره، زده او را، جوانِ ناز را از خانه‏شان انداخته بيرون، و او هم، خوب، فرارِ مغزها كرده! ××× من امّا، با خانم هرگز نگفتم روىِ چشمش هست ابرويى، منِ بدبخت، پنجاه و دو سالِ پيش، گرفتم ديپلم خود را، بدونِ هيچ تجديدى، و گشتم كارمندى ساده در جايى. منِ بيچاره، در منزل نگفتم هست وقتِ ازدواجِ من! فرارِ مغزها هم من نكردم، چون كه مغزى نيست! من از بى پولى و از ترسِ صاحبخانه در رفتم، و از امروز، بايد تا سرِ اين بُرج، در پاركِ سركوچه كنم اتراق! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • (از روى دستِ سهراب سپهرى) زن ذليل! شعر طنز حمیدآرش آزاد

  • «كفش هايم كو؟» كت و شلوار كجاست؟ و چه مقدار از آن پول به جا مانده درونِ كيفم، از پىِ سركشى نيمه شبِ همسرِ محبوب به جيبِ بنده؟ ××× بايد اين نصفِ شبى، راه بيفتم، بروم. بايد از پنج چهار راه و دو ميدان، با همين پاىِ پياده، زودتر رد بشوم. نانوايى دور است، صفِ نان نيز، شلوغ. بنده بايد دو - سه تا نان بخرم، روغنى، يا كره‏اى، فانتزى هم بد نيست. بعد از آن هم، حلوا، شكرى، گردويى، يا غيره! صد گرم نيز پنير ليقوان، پاكتى شير، كره، تخم مرغ و غيره! ××× حال، صبحانه مهيّا شده است، چايى تازه دم و دبش درونِ قورى‏ست، و سماور به خوشى مى‏جوشد! ××× «كفش هايم كو؟» بايد اكنون بروم، وقتِ اداره، دير است. طبقِ معمولِ هميشه، بايد از آنجا زنگى بزنم، و بگويم به خانم: «وقتِ صبحانه شده، همه چيز آماده‏ست.» و خودم پشتِ ميز، مختصر نان و پنيرى بخورم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از روىِ دستِ سهراب سپهرى وعده ‏هايم كجاست؟! شعر طنز حمیدآرش آزاد

  • «كفش هايم كو؟» «بايد امشب بروم» به هواپيما بايد برسم. من به اقليمِ چاخانات سفر خواهم كرد، به گلستانِ شعاراتِ قشنگ، مرغزارِ وعده، باغِ حرف، من به اين جمله گذر خواهم كرد. وعده هايى، همه خرمن خرمن، حرف‏هايى، همه دامن دامن خواهم چيد، كدخدا را كه - صد البتّه - خودم خواهم ديد! من چهل بارِ شتر وعده، چند طيّاره پر از حرفِ مفت، كاميون‏ها، همه سرشارِ شعار، خواهم آورد به آن شهر و ديار! من هزاران تراكت، صد هزاران پوستر، همگى رنگى و زيبا و قشنگ، خوشگل و ديدنى و خوب، چنان «شهر فرنگ» بر سرِ مردمِ خود كمپرسى خواهم كرد! من سخنرانىِ غرّا همه جا خواهم كرد در سخنرانىِ خود، فيل هوا خواهم كرد، اصلاً هنگامه به پا خواهم كرد! همه جا خواهم گفت: هاى...، مردم! بشتابيد كه ارزان كردم، باغت آباد، داداش! من خودم بانىِ آزادى فكر و قلم‏ام، من خودم طالبِ ارزانى كشك و كلم‏ام. چاره‏ىِ دردِ شما پيشِ من است. ازدواج، آزادى، اشتغال و غيره، صد رقم تسهيلات، وامِ دانشجويى، كارِ كم زحمت در اندونزى، خانه‏ىِ خالى در تانزانيا، چند ويزا و گرين كارت و فلان از كانادا، ديدنِ گاوِ نر و اشكنه در اسپانيا، همه در دستِ من است، لاىِ سبّابه و اين شستِ من است پس به من رأىِ فراوان بدهيد! ××× «كفش هايم كو؟» «بايد امشب بروم»! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از روىِ دستِ فريدون مشيرى تو برمى‏گردى، امّا...؟! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • تو روزى باز خواهى گشت و در اينجا، حسابى گريه خواهى كرد. خيالت مى‏رسد حالا زرنگى كردى و رفتى؟! زن و فرزند را اينجا رها كردى، - به قولِ بعضى از ماها - «فرارِ مغزها» كردى؟! ××× تو در تايلند يا هر جاىِ شرقِ دور، تو در يونان و اسكاتلند، تو در مكزيك يا ايسلند، ژاپن، اسپانيا، قبرس، نيوزيلند، مراكش، مصر، ليبى، زيمباوه، سودان، بوليوى، هندوراس، برزيل، شيلى، استوا، قطبين، و يا در هر جهنّم درّه‏ىِ ديگر، چنان يك فعله‏ىِ ساده به كار ساختمانى دست خواهى زد، تو چون يك گارسونِ بدبخت، در يك رستورانِ بى‏ستاره كار خواهى كرد، تو خيلى ظرف خواهى شست، تو آجر حمل خواهى كرد. ××× تو، وقتى كه گرفتى مدرك ليسانس، پيشِ خود چنين گفتى: «اگر من يك هفشده سال، در يك كشورِ ديگر به كارى سخت پردازم، و آنجا نيز از نوشيدن و خوردن كنم امساك، و شب‏ها هم بخوابم زيرِ طاقِ آسمان در پارك، شود خيلى پس‏اندازم. حسابى پولم از پارو رود بالا، پس‏اندازم شود شصتاد ميليون «ين» دلارم مى‏شود صدها هزاران - چه فرقى مى‏كند؟ يك ذرّه كمتر يا كه افزون‏تر - پس آنگه باز مى‏گردم به آغوشِ وطن، ايران، و پولم چون كه شد تبديل، شود ميلياردها تومان. پس آن دم مى‏خرم ويلا و برج و بنز و كاديلاك و فرش و مبل و يخچال و ماژيك و دفتر و مسواك! و من بر خويش مى‏نازم، «فلك را سقف بشكافم و طرحى نو دراندازم»! ××× عزيزم! كور خواندى تو، در آن ده سال، كه تو، دور از ديار و يار، در يك كشورِ ديگر، حسابى كار خواهى كرد، و با ميلياردها تومان به ميهن باز خواهى گشت، در اينجا باز هم «رُشدِ تورّم» زنده خواهد بود، و باز هم رشد خواهد كرد. و «پولِ پيش» يا «رهن» اتاقى در جنوبِ شهر، كمى بالاتر از جمعِ پس‏اندازِ تو خواهد بود! , ...ادامه مطلب

  • از رويِ دستِ سُهرابِ سپهري «به سُراغِ من اگر مي‌آييد» شعر طنز حمید آرش آزاد

  • پُشتِ ميزستانم!رويِ اين صندليِ خوشگلِ نازِ چرخان.گاه با اينترنت مشغولمو زماني كارم، بازيِ رايانه‌اي استگاه هم با انگشت، چانه خارانه‌اي است!***چه قشنگ است اين ميز!؟آبنوسي‌ست، داداش! جنسِ آنرويِ آن يك پرچم               سه- چهار تا تلفن از همه رنگ                                  و دوتا كامپيوتر.صندلي، عينِ يك دسته گل است،شايد هم ماهِ شبِ چاردهم.رويِ آن مي‌چرخم                گه به «چپ»، گاه به «راست».و از اين چرخشِ پُر لذّتِ نابمثلِ يك طفلِ سه ساله، سرخوش،مثلِ يك بچّه‌ي شاد،                از تهِ دل مي‌خندم،و به اربابِ رجوع،                شيشكي مي‌بندم.***شوخي نيست،بنده با مدركِ سيكل                 رفته‌ام دانشگاهو دو سالِ بعدش،                شده‌ام كارشناسِ ارشد.و رئيسم اينجا               و هفشده تا جاهايِ دگر،همه در سايه‌يِ استعداد و هوشم بود،         &nb, ...ادامه مطلب

  • از رويِ دستِ مفتون اميني در انجمن خانه و مدرسه شعر طنز حمید آرش آزاد

  • تو گفتي: در دبيرستان ز ما پولي نمي‌خواهند برايِ اين كه خود هم كارمندند و ز وضعِ جيبِ ماها خوب آگاهند! «دلا، هي هي!» «دلا، هي هي!» در اول، حرفِ دعوت بود و آگاهي ز وضعِ درس و مشق بچه و، از نمره‌هايِ او ولي منظور، غارت بود! «برادر جان! من اكنون بس شگفتي‌هايِ ديگر، پيش چشمِ خويش مي‌بينم» و از اين گول خوردن، سخت غمگينم. ببين! اكنون چه سان در دست‌هامان «قبض» مي كارند «... اگر عهدِ گلان اين بو...» ببين! «آقا مدير» اكنون به باباهاي شاگردان چه مي‌گويد كه رنگِ جملگي‌شام گشته چون گچ‌هاي «پاتخته» و از هر سو، صدايِ «من ندارم» مي‌رسد بر گوش «هلا ديدم! تماشا كن» بيا نزديك‌تر، چشمانِ خواب‌آلود را واكن هلا، آنجا، پدر گويد به فرزندِ عزيزِ خويش: احمدجان! بگو با من كه اينجا باجه‌ي بانك است، فرزندم؟ و يا باشد دبيرستان؟! «دلا! هي هي» ندادم پول و، فرزندم نموده تركِ تحصيلات «سعادت‌ها چه غافلگير مي‌آيند!»   , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها