تو به من توپيدى
«و نمى دانستى»
«من به چه دلهره» و خواهش و عجز و لابه
به عموجان گفتم
كه ژيانِ مدلِ عهدِ الاغِ خود را،
عصر آن روز به من قرض دهد
تا كه با نامزدم - يعنى تو -
دو - سه ساعت، الكى،
گشتِ خُشكه بزنيم
×××
نيم ساعت بعدش،
توىِ آن جاده ىِ بيرون شهر
صد قدم مانده به پمپِ بنزين،
ناگهان ما ديديم
باكِ ماشين خالى ست!
×××
من به تو گفتم:
عزيز!
پُشتِ فرمان بنشين،
تا كه من هُل بدهم تا خانه.
و تو گفتى كه:
مگر، پولِ بنزين هم در جيبات نيست؟!
بنده ساكت ماندم!
×××
تو سوارِ مينى بوسى شدى و برگشتى.
بعد از آن روز، حتّى
يك تلفن هم نزدى!
×××
«سالها هست كه در گوشِ من،
آرام، آرام»
يك كسى مى گويد:
تو كه عاجز بودى
از خريد دو - سه ليترى بنزين،
توىِ آن ماشين، در خارجِ شهر
چه غلط مى كردى؟!
شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید
برچسب : حمیدآرش, نویسنده : arashazad بازدید : 218 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 16:23