شور و شوق عجيبي داشتم. كارهاي محول شده به من را كه بيشتر به درد پر كردن صفحهها و جلوگيري از غلطهاي تايپي بود انجام ميدادم و در اوقات فراغت گاهگاهي در دفتر روزنامه و خانه، شعرهاي تركي آذربايجاني و فارسي ـ كه هنوز غزلهاي عاشقانه و به خيال خودم «عارفانه» بودند و كمي هم بار اجتماعي داشتند ـ ميسرودم و گاهي داستانهاي كوتاه و چيزهاي انتقادي مينوشتم و به چاپ ميرساندم.در روزهايي كه نوشته يا سرودهاي از من در روزنامه چاپ شده بود و فردا و پسفرداي آن روزها، در ابتداي «داش ماغازالار» در خيابان شريعتي جنوبي ميايستادم و گاهي هم به دو ـ سه قهوهخانهي فعال در آن كوچه ميرفتم و به دست و چهرهها و چشمهاي مردم نگاه ميكردم كه ببينم چند نفرشان روزنامه را خريده و خواندهاند و چه تعدادي از آنها با نام من آشنا شدهاند كه يك كمي بنده را تحويل بگيرند و احترام بكنند و ...!بيفايده بود. حتي دوستان قهوهخانهنشين خودم هم در اين مورد چيزي نميگفتند، به اين دليل كه اصولاً اهل روزنامهخواني نبودند. خودم هم خجالت ميكشيدم كه روزنامه را ببرم و به آنها نشان بدهم. آن وقت اتهام «نديدبديد» به ميان ميآمد كه آن هم...ولي بالاخره يك نفر پيدا شد كه بنده را به دوستان خودم معرفي بكند. يكي از قوم و خويشهاي اين آدم در روزنامه كار ميكرد. اين شخص خيال رفتن به اروپا و پناهندگي در يكي از كشورهاي آنجا را داشت و به همين دليل، ميخواست خودش را اهل قلم جا بزند كه بيشتر و زودتر تحويل بگيرند. به همين دليل، دو ـ سه مورد از شعرهاي «نبي خزري» ـ شاعر اهل جمهوري آذربايجان ـ را به فارسي ترجمه كرده و توسط همان قوم و خويش، به چاپ رسانده بود.روزي كه يكي از ترجمههاي اين شخص چاپ شده بود، روزنامه را به قهوهخانه آورد و ضم, ...ادامه مطلب