«همه مىپرسند»: «چيست در زمزمهىِ مبهم آب؟» چيست در داخلِ يخچالِ تُهى؟ چيست در سيمِ كجِ داخلِ لامپِ خاموش؟ چيست در برفكِ تكرارىِ اين ده اينچى؟ چيست در گوشىِ تلفن آخر؟ چيست در غيره و ذالك، اخوى؟ «كه تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مىنگرى؟» ××× من به آن آب نمىانديشم كه پس از شُل شدنِ واشرِ شيرِ حمّام مىچكد هى شب و روز! من به يخچال نمىانديشم كه نه در آن مُرغىست و نه گوشت و ماهى، نه در آن ميوه و سبزى و نه كوفتِ كارى! من به آن لامپ ندارم كارى، چون خودش - جُز دو، سه ساعت در روز - دايماً خاموش است. من نه اهلِ فيلمام، و نه اصلاً سريال، چون همه تكرارىست. تلفن نيز مهم نيست برايم هرگز چون كه از وقتِ خروسخوانِ سحر، تا دمِ بوق سگ، گوشىاش دستِ خانم مىباشد! ××× نه به آب، نه به لامپ و يخچال، نه به تلفن، و نه حتّى سيما، «من به اين جمله نمىانديشم» «به تو مىانديشم» اى زنِ بدبختم! كه پس از پرداخت اين همه پول بابتِ آب و برق، بابتِ تلفن دور و نزديك، و اجارهىِ خانه، به تو آيا چيزى خواهد ماند؟! «تو بمان با من، تنها تو بمان» اين همه قبض كه آمد اين ماه مبلغاش را «تو بخوان» از حقوقم، تنها پولِ سماقى باقىست، آخرين ذّرهىِ آن را تو بمك! بخوانید, ...ادامه مطلب
تو روزى باز خواهى گشت و در اينجا، حسابى گريه خواهى كرد. خيالت مىرسد حالا زرنگى كردى و رفتى؟! زن و فرزند را اينجا رها كردى، - به قولِ بعضى از ماها - «فرارِ مغزها» كردى؟! ××× تو در تايلند يا هر جاىِ شرقِ دور، تو در يونان و اسكاتلند، تو در مكزيك يا ايسلند، ژاپن، اسپانيا، قبرس، نيوزيلند، مراكش، مصر، ليبى، زيمباوه، سودان، بوليوى، هندوراس، برزيل، شيلى، استوا، قطبين، و يا در هر جهنّم درّهىِ ديگر، چنان يك فعلهىِ ساده به كار ساختمانى دست خواهى زد، تو چون يك گارسونِ بدبخت، در يك رستورانِ بىستاره كار خواهى كرد، تو خيلى ظرف خواهى شست، تو آجر حمل خواهى كرد. ××× تو، وقتى كه گرفتى مدرك ليسانس، پيشِ خود چنين گفتى: «اگر من يك هفشده سال، در يك كشورِ ديگر به كارى سخت پردازم، و آنجا نيز از نوشيدن و خوردن كنم امساك، و شبها هم بخوابم زيرِ طاقِ آسمان در پارك، شود خيلى پساندازم. حسابى پولم از پارو رود بالا، پساندازم شود شصتاد ميليون «ين» دلارم مىشود صدها هزاران - چه فرقى مىكند؟ يك ذرّه كمتر يا كه افزونتر - پس آنگه باز مىگردم به آغوشِ وطن، ايران، و پولم چون كه شد تبديل، شود ميلياردها تومان. پس آن دم مىخرم ويلا و برج و بنز و كاديلاك و فرش و مبل و يخچال و ماژيك و دفتر و مسواك! و من بر خويش مىنازم، «فلك را سقف بشكافم و طرحى نو دراندازم»! ××× عزيزم! كور خواندى تو، در آن ده سال، كه تو، دور از ديار و يار، در يك كشورِ ديگر، حسابى كار خواهى كرد، و با ميلياردها تومان به ميهن باز خواهى گشت، در اينجا باز هم «رُشدِ تورّم» زنده خواهد بود، و باز هم رشد خواهد كرد. و «پولِ پيش» يا «رهن» اتاقى در جنوبِ شهر، كمى بالاتر از جمعِ پساندازِ تو خواهد بود! , ...ادامه مطلب
«همه مىپرسند»: «چيست در زمزمهىِ مبهم آب؟» چيست در داخلِ يخچالِ تُهى؟ چيست در سيمِ كجِ داخلِ لامپِ خاموش؟ چيست در برفكِ تكرارىِ اين ده اينچى؟ چيست در گوشىِ تلفن آخر؟ چيست در غيره و ذالك، اخوى؟ «كه تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مىنگرى؟» ××× من به آن آب نمىانديشم كه پس از شُل شدنِ واشرِ شيرِ حمّام مىچكد هى شب و روز! من به يخچال نمىانديشم كه نه در آن مُرغىست و نه گوشت و ماهى، نه در آن ميوه و سبزى و نه كوفتِ كارى! من به آن لامپ ندارم كارى، چون خودش - جُز دو، سه ساعت در روز - دايماً خاموش است. من نه اهلِ فيلمام، و نه اصلاً سريال، چون همه تكرارىست. تلفن نيز مهم نيست برايم هرگز چون كه از وقتِ خروسخوانِ سحر، تا دمِ بوق سگ، گوشىاش دستِ خانم م, ...ادامه مطلب