شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد

متن مرتبط با «سهراب» در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد نوشته شده است

(از روى دستِ سهراب سپهرى) زن ذليل! شعر طنز حمیدآرش آزاد

  • «كفش هايم كو؟» كت و شلوار كجاست؟ و چه مقدار از آن پول به جا مانده درونِ كيفم، از پىِ سركشى نيمه شبِ همسرِ محبوب به جيبِ بنده؟ ××× بايد اين نصفِ شبى، راه بيفتم، بروم. بايد از پنج چهار راه و دو ميدان، با همين پاىِ پياده، زودتر رد بشوم. نانوايى دور است، صفِ نان نيز، شلوغ. بنده بايد دو - سه تا نان بخرم، روغنى، يا كره‏اى، فانتزى هم بد نيست. بعد از آن هم، حلوا، شكرى، گردويى، يا غيره! صد گرم نيز پنير ليقوان، پاكتى شير، كره، تخم مرغ و غيره! ××× حال، صبحانه مهيّا شده است، چايى تازه دم و دبش درونِ قورى‏ست، و سماور به خوشى مى‏جوشد! ××× «كفش هايم كو؟» بايد اكنون بروم، وقتِ اداره، دير است. طبقِ معمولِ هميشه، بايد از آنجا زنگى بزنم، و بگويم به خانم: «وقتِ صبحانه شده، همه چيز آماده‏ست.» و خودم پشتِ ميز، مختصر نان و پنيرى بخورم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از روىِ دستِ سهراب سپهرى وعده ‏هايم كجاست؟! شعر طنز حمیدآرش آزاد

  • «كفش هايم كو؟» «بايد امشب بروم» به هواپيما بايد برسم. من به اقليمِ چاخانات سفر خواهم كرد، به گلستانِ شعاراتِ قشنگ، مرغزارِ وعده، باغِ حرف، من به اين جمله گذر خواهم كرد. وعده هايى، همه خرمن خرمن، حرف‏هايى، همه دامن دامن خواهم چيد، كدخدا را كه - صد البتّه - خودم خواهم ديد! من چهل بارِ شتر وعده، چند طيّاره پر از حرفِ مفت، كاميون‏ها، همه سرشارِ شعار، خواهم آورد به آن شهر و ديار! من هزاران تراكت، صد هزاران پوستر، همگى رنگى و زيبا و قشنگ، خوشگل و ديدنى و خوب، چنان «شهر فرنگ» بر سرِ مردمِ خود كمپرسى خواهم كرد! من سخنرانىِ غرّا همه جا خواهم كرد در سخنرانىِ خود، فيل هوا خواهم كرد، اصلاً هنگامه به پا خواهم كرد! همه جا خواهم گفت: هاى...، مردم! بشتابيد كه ارزان كردم، باغت آباد، داداش! من خودم بانىِ آزادى فكر و قلم‏ام، من خودم طالبِ ارزانى كشك و كلم‏ام. چاره‏ىِ دردِ شما پيشِ من است. ازدواج، آزادى، اشتغال و غيره، صد رقم تسهيلات، وامِ دانشجويى، كارِ كم زحمت در اندونزى، خانه‏ىِ خالى در تانزانيا، چند ويزا و گرين كارت و فلان از كانادا، ديدنِ گاوِ نر و اشكنه در اسپانيا، همه در دستِ من است، لاىِ سبّابه و اين شستِ من است پس به من رأىِ فراوان بدهيد! ××× «كفش هايم كو؟» «بايد امشب بروم»! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از روى دست سهراب سپهرى پس از باران؟! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • «رخت‏ها را بكنيم» «آب در يك قدمى جارى‏ست» ساعتى پيش، هوا «صاف - كمى ابرى» شد، پنج - شش قطره‏ىِ باران به فلان جا باريد، و بلافاصله، سيلاب روان شد در شهر، و خيابان شد نهر! آرزو مى‏كردى كه شود شهرِ تو دايم «آرام» آرزوى تو برآورده شد آرام آرام، شهر «آرام» شد، امّا تو بخوان «اقيانوس»! حال، «آرام» كجا و «كابوس»؟! رحمت است اين باران! سيل، آشغالِ خيابان‏ها را مى‏روبد! موش‏ها گرچه، درشت‏اند و فراوان، امّا كلّه‏ىِ آن همه را سيلِ عظيم سخت بر سنگِ عدم مى‏كوبد! بعد از آن سيل، شود شهر بسى پاك و تميز شهردارى دهد آمارِ عملكردِ خود، و نهد منّتِ بسيار به ما شهروندانِ عزيز! نعمت است اين باران! نازنين است اين سيل! هيچكس توىِ خيابان نرود با ماشين، و نسوزاند در آن گازوئيل و بنزين، سيل مى‏كاهد از آلودگى شهر بسى، تا تو هم تازه كنى يك نفسى! «رخت‏ها را بكنيم» «آب در يك قدمى جارى است» بچّه‏ىِ شهرى اگر، زود شنا ياد بگير، تا نباشى همه جا در كفِ سيلاب، اسير! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از روىِ دست سهراب سپهرى از شهر فرار بكنيم! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • شهر را ول بكنيم.  «در فرو دست انگار» اتوبوسِ واحد مى ‏آيد.  يا كه ده لاستيك را، با هم آتش زده ‏اند.  هر چه هست،                 دودِ غليظى برپاست!   شهر را ول بكينم،  «شايد اين آب»كه در لوله كمى هست روان  توىِ يك خانه ‏ىِ ويلايى در آن سرِ شهر،  پُر كند داخلِ استخرى را،  يا بشويد تنِ يك بنزِ مدل بالا را!   يك زنِ چادرى  آمد تهِ صف،  همرهِ لشكرى از كور و كچل، ريز و درشت،  شايد اين‏ها، همگى، بچه‏ هايش هستند،  صفِ نان چند برابر شده است!  چه شلوغ است اين شهر،  چه پُر از داد و فغان، نعره‏ ىِ بوق است اين شهر!  «مردمِ بالا دست»، چه زرنگ‏اند و بلا  روستاشان همه خلوت، همه بى دود.  «من نديدم دهشان»  «بى گمان» يك نفر نيست در آن،  همگى، كوچ كردند به شهر!   «بى گمان، در دهِ بالا دست» خانه ‏ىِ خالى هست  «مردمش مى ‏دانند» كه «كوپن» مى ‏سوزد،  بى گمان مى ‏دانند، كه «بُن» سوخته چيزِ خوبى ‏ست!  توىِ سيگارِ قاچاق، چه درآمدها هست!   «اهلِ ده با خبرند»  كه در اين شهر مديرِ يك «آژانسِ مسكن»  گاو صندوقِ بزرگ و پُر پولى دارد،  ... كه در اين شهر، خريدارِ دومن «نان خشك»  قدرِ ده مردِ ليسانسيّه درآمد دارد،  پول چيز خوبى ‏ست، «اهلُ ده باخبرند»!   «چه دهى بايد باشد»  «كوچه باغش پُرِ موسيقى باد!»  مردمانش همه در حاشيه ‏هاى شهرند،  خانه هاشان - در ده - خالى‏ ست!  فرصتُ خوبى شد،  پس بيا ما به همان ده برويم،  , ...ادامه مطلب

  • از روى دست سهراب سپهرى پس از باران؟! شعر طنز حمید آرش آزاد

  •  «رخت ‏ها را بكنيم»  «آب در يك قدمى جارى‏ست»   ساعتى پيش، هوا «صاف - كمى ابرى» شد،  پنج - شش قطره ‏ىِ باران به فلان جا باريد،  و بلافاصله، سيلاب روان شد در شهر،                 و خيابان شد نهر!  آرزو مى ‏كردى              كه  شود شهرِ تو دايم «آرام»  آرزوى تو  برآورده شد آرام آرام،  شهر «آرام» شد، امّا                 تو بخوان «اقيانوس»!  حال، «آرام» كجا و «كابوس»؟!   رحمت است اين باران!  سيل، آشغالِ خيابان‏ها را مى ‏روبد!  موش‏ها گرچه، درشت‏اند و فراوان، امّا  كلّه ‏ىِ آن همه را سيلِ عظيم                 سخت بر سنگِ عدم مى‏ كوبد!  بعد از آن سيل، شود شهر بسى پاك و تميز  شهردارى دهد آمارِ عملكردِ خود،                 و نهد منّتِ بسيار به ما                          شهروندانِ عزيز!   نعمت است, ...ادامه مطلب

  • از روىِ دست سهراب سپهرى نشانىِ زمينِ خريدارى شده! شعر طنز حمید آرش آزاد

  •  - خانه‏ىِ بنده كجاست؟  «در فلق بود» كه يك آدمِ مادر مرده.  آدرسِ خانه‏ىِ آينده‏ىِ خود،  )يعنى آن تكّه زمين را كه چهار ماهِ پيش  در همين بنگاهى، قولنامه كرده(  از مديريّت محبوبِ «آژانسِ مسكن» مى‏پرسيد.   صاحبِ بنگاهى  - با صدايى دو رگه، آن هم از لاى سبيلِ پُرپُشت -  در جوابش فرمود:  «آى عمو، با تو هستم، داشّم!  «نرسيده به درخت»  درّه‏اى هست كه از جيبِ حاجى‏ت گودتره،  توش پُر از ماسه و سنگ.  مى‏روى تا تهِ اون درّه كه از نافِ گدوك  «سر به در مى‏آرد»  پس به سمتِ گَوَن‏ها مى‏پيچى،  دو قدم مونده به اون قُلّه‏ىِ كوه،  پاىِ چن تا صخره،  سى - چهل آدمِ مفلوك، درست عين خودت، مى‏بينى،  كه توىِ پوز و دكِ,روىِ,سهراب,سپهرى,نشانىِ,زمينِ,خريدارى,حمید,آزاد ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها