شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد

متن مرتبط با «آزاد» در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد نوشته شده است

يك كمي هم بيشتر! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • دلبرّ من هست جانان، يك كمي هم بيشترمي‌كنم قربانِ او، جان، يك كمي هم بيشترتا هفشده دست رختِ نو براي خود خَرَدبنده را مي‌سازد عريان، يك، كمي هم بيشترچون كه مي‌خواهد كند از حقِّ زن دايم دفاعمي‌كشد هر روز قليان، يك كمي هم بيشترآخرِ هر ماه، وقتي بنده مي‌گيرم حقوقمي‌شود يك روزه خندان، يك كمي هم بيشترروزِ بعدش، بس كه اخم و تخم و دعوا مي‌كندمي‌شوم مخلص هراسان، يك كمي هم بيشترلنگه كفش است و ملاغه، هي نثارم مي‌كندضمن آن، فحشِ فراوان، يك كمي هم بيشترارتباط ظالم و مظلوم كرده برقرارچون حديثِ فيل و فنجان، يك كمي هم بيشترمويِ سر تا ناخن پارا كند هر روز رنگمي‌شود طاووسِ الوان، يك كمي هم بيشتررنگِ رويِ بنده هم، از ترس، دايم مي‌پردمي‌شوم چون بيد، لرزان، يك كمي هم بيشتريك كمي هم بيشتر خواهد كه ترساند مرامي‌زند حرف از «مامان‌جان»، يك كمي هم بيشترخانه‌يِ مستأجري‌مان، هست در پايينِ شهرخانه مي‌خواهد به شمران، يك كمي هم بيشتربا حقوقِ كارمندي، مي‌زند حرف از سفرگه سوئد خواهد، گه آلمان، يك كمي هم بيشتربا هواپيمايِ روسي كاش پروازي كندتا كه گردد درب و داغان، يك كمي هم بيشترالغرض، از لطفِ ايشان، بنده از سي سالِ پيشمي‌دهم جان زيرِ پالان، يك كمي هم بيشتربس كن «آرش»! يك كمي انگار مي‌خارد تنتمي‌شوي خيلي پشيمان، يك كمي هم بيشتر بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خيلي خيلي يواشكي...! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • روزي كه آمديم به دنيا يواشكيدر خانه بود غلغله بر پا، يواشكيمي‌زيستيم در دو اتاقِ اجاره‌ايما نيز آمديم همان جا، يواشكيچون نرخ آرد و آب و شكر بود «واقعي»!مادر «كاچي» نكرد مهيّا، يواشكيبا اين اميدِ خام كه شيرين كند دهانتكرار كرد واژه‌اي «حلوا» يواشكي«غير مجاز» بود چون آواز مادرمخواند از برايِ بنده‌ي تنها، يواشكي«خود سانسوري» نمود و به زير لحاف خوانداز بهر من، دو ثانيه «لالا»، يواشكيدر مدرسه، معلمّ من چون كه «نا» نداشتآموخت ذرّه ذرّه «الفبا»، يواشكي«نادار» بود و عايدي‌اش يك حقوقِ كممي‌داد درسِ «دارد» و «دارا»، يواشكيمن خواندم و «ليسانس» گرفتم، ولي چه سود؟شد «شغل» بهرِ من همه رؤيا يواشكيهمسايه‌مان كه بود فراري ز مدرسهيك «دكترا» خريد از «اروپا» يواشكياو «خاويار» خورد و «فلان چيز» و «كنتاكي»اين بنده دارم حسرتِ «شوربا» يواشكيمي‌خندد او كه: «به به از اين بختِ خوش ركاب!»من زار مي‌زنم كه «دريغا!»، يواشكيعمري دويده‌ايم به دنبالِ سايه‌هابوده گناهِ ما سادگي ما، يواشكي«آرش»! دميده‌اي تو فقط از سرِ گشادبرعكس شد به دست تو «سُرنا» يواشكي بخوانید, ...ادامه مطلب

  • باور كنيد! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • يارِ من، گاهي محبّت مي‌كند، باور كنيدبنده را غرقِ خجالت مي‌كند، باور كنيداز حقوقم، پولِ توجيبي به مخلص چون دهدصحبت از سهمِ عدالت مي‌كند، باور كنيدچون هدفمند است هم صبحانه، هم ناهار و شاممختصر ناني كرامت مي‌كند، باور كنيدبهر قبضِ تلفن و گاز و فلان و فاضلابجيب ما را پاك غارت مي‌كند، باور كنيدتا كشاند بنده را هر دم به سويِ راهِ راستبا ملاغه، هي هدايت مي‌كند، باور كنيدمسكنِ مخلص، پر از مهر است از الطاف اومثلِ يك موجر، محبت مي‌كند، باور كنيدنه اتاقي كرده جارو، نه غذايي پخته استخوب در اين باره صحبت مي‌كند، باور كنيدمي‌رود هي گل بچيند، از سحر تا شامگاهكم در اين منزل اقامت مي‌كند، باور كنيدهر زمان مي‌آورد اين نازنين از «چين» گلابچون كه از توليد، حمايت مي‌كند، باور كنيدمي‌خرد از پنج قاره ميوه، سبزي، خشكبارلطف بر اهلِ زراعت مي‌كند، باور كنيدچون كه نازش را خريدارم، كند هر دم گرانناز را تعديلِ قيمت مي‌كند، باور كنيدبنده خاطر جمع هستم، يار با اين كارهاخانه را يك باره جنت مي‌كند، باور كنيداين نگار نازنين، با اين همه لطف و صفاكم كم «آرش» را بدعادت مي‌كند، باور كنيد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،باز گذاشتن دست افراد در سوءاستفاده و ...؟

  • شنيديم كه يكي از كاركنان با سابقه‌ي روزنامه مي‌خواهد همكاري‌اش را قطع بكند و برود.فرداي آن روز، من را به اتاق آقاي مدير خواستند. رفتم و ديدم كه آن همكار و مدير روزنامه در اتاق حضور دارند. آقاي مدير به من دستور داد: «ببينيد آقاي «...» چه مي‌گويد و عين گفته‌هايش را در يك صفحه كاغذ تميز بنويسيد.»آن همكار گفت: «از قول من بنويسيد كه به ميل خودم ترك كار مي‌كنم و همه‌ي حقوق، مزايا، بن‌هاي كارگري، حق و حقوق مربوط به پايان كار و همه چيز مربوط به همكاري با روزنامه از ابتداي آمدن تا امروز را گرفته‌ام و هيچ‌گونه طلب و ادعايي ندارم.»حالت اين همكار، به طور كامل غيرعادي بود. مي‌شد حدس زد كه از چيزي ترسيده و نگران است. در زمان حرف زدن، اشك در چشمانش جمع شده بود و به زور از گريه خودداري مي‌كرد.گفته‌هايش را روز كاغذ آوردم. جناب مدير به من دستور داد كه به عنوان شاهد ماجرا، نامم را زير ورقه بنويسم و امضاء بكنم. چون به چشم خودم نديده بودم كه پولي در آن ميان رد و بدل بشود، بنابراين نوشتم: «اينجانب «...»، فرزند «...»، از كاركنان روزنامه «...» گواهي مي‌دهم بر اينكه آقاي «...» در حضور من اقرار و اعتراف كرد كه كليه‌ي مطالبات و حق و حقوق قانوني خود را از مديريت روزنامه دريافت نموده و ديگر هيچ مطالبه و ادعايي نخواهد داشت.»آن همكار رفت. در مورد رفتن ناگهاني او، بحث‌هايي ميان همكاران مطرح شد، ولي كسي دليل اصلي اين كار را نمي‌دانست. حدود يك ماه بعد بود كه خود جناب مدير دهان باز كرد و گفت كه او در واقع اخراج شده و دليل اخراج هم دزدي و سوءاستفاده بوده است. به اين ترتيب كه زماني كه يك برگ چك مربوط به هزينه‌ي چاپ يك آگهي را از يكي از ادارات گرفته، متوجه شده كه مسئول صدور چك، روي عبارت «و يا آورنده‌ي چك» را خط , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،خانم مدير «ضدمرد»؟

  • خانمي كه تنها در يك دوره‌ي مقدماتي 15 روزه‌ي آموزش روزنامه‌نگاري شركت كرده بود و به غير از اين، هيچ تجربه‌ي عملي در روزنامه‌نگاري و مديريت نداشت، يك دفعه آمد و به عنوان «مدير داخلي» معرفي شد.اين دوشيزه خانم، اعتقاد عجيبي به قاطعيت داشت، ولي به دليل جوان و بي‌تجربگي، تفاوت ميان «قاطعيت» و «قاتليت» را نمي‌دانست و خيال مي‌كرد براي زهرچشم گرفتن، بايد آدم‌ها را بكشد تا گربه‌ها بترسند!بدون اينكه چيزي بداند و يا پيشنهاد بهتر و اصولي‌تري داشته باشد، از همه چيز ايراد مي‌گرفت و چون انتخاب، ويرايش و نوشتن بيش‌تر مطالب بر عهده‌ي من بود، با من بيش‌تر از همه درگير مي‌شد و سر و صدا به راه مي‌انداخت و در ميان آن همه سر و صداي هر روزه، تنها تكيه كلامي كه هر روز بيش‌تر از ده بار تكرار مي‌كرد اين بود كه «چشم‌تان را خوب باز بكنيد و طرف خودتان را درست بشناسيد. من «ضدمرد» هستم و تلاش خواهم كرد آقايان را از اين‌جا فراري بدهم.»خانم «مدير داخلي» هر روز چندين و چند بار ادعا مي‌كرد كه خانم‌ها از هر لحاظ شايسته‌تر از آقايان هستند. براي اثبات ادعاهايش هم، هميشه نام‌هايي مانند «گردآفريد»، «پروين اعتصامي»، «ماري كوري» و اين‌ها را به ميان مي‌آورد و هميشه هم مي‌گفت كه مردها از زمان‌هاي پيش از تاريخ به زنان زور گفته و ستم كرده‌اند و حالا، ايشان مي‌خواهد انتقام‌هاي صدها هزار ساله را از كاركنان مرد روزنامه بگيرد!آقايان همكار، عاقل‌تر از آني بودند كه در مقابل اين سر و صداهاي بيهوده، واكنشي از خودشان نشان بدهند. آنان، با خونسردي تمام سرشان را پايين مي‌انداختند و كارهاي خودشان را انجام مي‌دادند ولي من، گاهي خسته و عصباني مي‌شدم و برايش قسم مي‌خوردم كه گردآفريد، پروين و مادام كوري را مي‌شناسم و نسبت به آن‌ها احترام, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،عالي‌ترين محقق تاريخ

  • فردي به دفتر روزنامه رفت‌وآمد مي‌كرد كه در سال‌هاي پيش از پيروزي انقلاب، خدمتگزار مدرسه‌ها بود.اين آدم ضمن كار، به تحصيل شبانه هم مي‌‌پرداخت و بعدها توانسته بود دوره‌ي راهنمايي را بخواند و مدرك «سيكل» بگيرد. در وسط‌هاي سال 58 بود كه اين شخص يك دفعه ريش گذاشت، اوركت پوشيد، تسبيح به دست گرفت و يك انقلابي دوآتشه شد. البته طرفداري‌اش از انقلاب به اين صورت بود كه گوش به صحبت‌هاي همكاران فرهنگي مي‌خواباند و هر جمله‌اي را كه به نظرش عجيب وغريب مي‌آمد يادداشت مي‌كرد و بعد با افزودن بافته‌هاي ذهني‌اش به آن‌ها، به ادارات گزارش مي‌نمود و...يك روز سر و كله همين شخص در دفتر روزنامه پديدار شد. از آن ريش و اوركت و يقه‌ي چركيني هيچ خبري نبود. ريش را «سه تيغه» اصلاح كرده، سبيل نسبتاً پرپشتي گذاشته و لباس‌هاي شيكي هم پوشيده بود.به اتاق مدير روزنامه رفت و حدود يك ساعت در آن‌جا بود، بعد از رفتن اين شخص، جناب مدير چند صفحه كاغذ را به دست من داد و گفت كه آقاي ... يك محقق بسيار ارزشمند در رشته‌هاي تاريخ و باستان‌شناسي است و در واقع «عالي‌ترين محقق» به شمار مي‌رود و اين مقاله‌ها را هم لطف فرموده كه ما و خوانندگان استفاده بكنيم. مقاله را خواندم. احتياج به ويرايش و اصلاح كلي داشت. علاوه بر غلط‌هاي ويرايشي و گرامري، پر از خيال‌بافي‌ها بود.بدون اينكه سندي و مدركي ارائه بكند، تازه اين ادعاها هم هيچ منطق و انسجامي نداشتند.مثلاً در جايي نشوته بود كه در ته دره سنگ‌هايي به چشم مي‌خورد كه احتمالاً متعلق به دوران اورارتوها بودند و يا شايد هم به دوران صفويه مربوط مي‌شدند! ظاهراً محقق عالي‌قدر نمي‌دانست كه «سنگ» در همه‌ي دره‌هاي جهان فراوان است و هيچ ربطي به تاريخ و تحقيقات در مورد آن ندارد و تنها سنگ‌هايي ارزش , ...ادامه مطلب

  • سس‌لر...، نه سس‌لر؟! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • صبح اوْلدو، هر طرف‌دن اوجالدي دوكان سسيخيردا چؤره‌ك آلان سسي، شلغم ساتان سسيگوپ- گوپ گورولدايير گئنه يوزلر بلندگوهر بير وانئت وئرير بئش- اوْن- ايرمي دوكان سسيائوده قادين ياتيب، سماوار ايشله‌مير هلهگلسه گون اوْرتا، قوْوزاناجاق استكان سسييوْخسول ائوينده عشق لال اوْلموش، سسي باتيبآنجاق سكوت دا يوْخ‌دور، اوجالميش يامان سسيگئت، بير قولاق ياتيرت خياوان لاردا آرخ‌لارايوْخ سو شيريلتي سي، گلير هردم سيچان سسيبير سئچگي وار قاباق دا، هله آلتي آي قاليرعرشه چاتيب شعار سسي، وعده، چاخان سسي«نفت دن ساواي» آدي ايله، اوْلوب صادر هر زاديمقالخير ياواش- ياواش بو ياماقلي تومان سسيبير جور عجيبه نعره‌لي خواننده‌لر گليبخوْش‌دور اوْلاردان انكرالاصوات، قابان سسي«شهريّه»- نين گله‌نده آدي، تيتره‌يه اوشاقآغلار، دئيه‌ر: «آنا! گئنه گلدي خوْخان سسي»ائولنمه‌يين گلير آدي، يوْخ تار- قاوال سؤزووام صحبتي وار اوْرتادا، هم هفتخوان سسي«آرش» قوْجالسادا، هله طبعي جوان قاليبسؤزده باهار تؤره‌لدير اوْ، وئرمز خزان سسي بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،محاسبه شاعر «نورچشمي» با تلويزيون باكو

  • جمهوري آذربايجان تازه به استقلال رسده بود. كشوري كه اكثريت مردم آن مسلمان و شيعي‌مذهب بودند و نيز با درصد بسيار بالايي از مردمان ايران، به خصوص شمال‌غرب كشور، زبان و فرهنگ مشترك داشت.طبيعي است كه در چنين شرايطي، رابطه‌ها و رفت‌وآمدها بسيار مي‌شود و اهالي فرهنگ، شعر، ادب و هنر، بيش‌تر به رفت‌وآمد و ارتباط فرهنگي و هنري مي‌پردازند. از قرار معلوم، تصميم گرفته شده بود عده‌اي از شاعران استان‌هاي شمال‌غرب كشورمان به جمهوري آذربايجان فرستاده شوند. اصولاً در چنين مواردي، بايد شاعراني از سبك‌ها و ژانرهاي مختلف اعزام بشوند و در ضمن، هر كدام از آنان در سبك و رشته‌ي مربوط به خود قوي‌ترين باشند تا بتوانند فرهنگ ما را بهتر معرفي كنند و افتخار بيافرينند.براي رسيدن به اين هدف، مسئولان فرهنگ كشور ما در سه استان ـ كه حال چهار استان شده ـ همه‌ي جوانب فرهنگي، ادبي و هنري را در نظر مي‌گرفتند، ولي متاسفانه چنين نكردند و شاعراني را انتخاب كردند كه بعضي‌هايشان از حد متوسط نيز بسيار پايين‌تر بودند و تنها امتيازشان اين بود كه در ميان تعدادي غزل و قصيده، چند تا نوحه هم سروده بودند. در ميان آنان شخصي از اهالي يكي از شهرستان‌هاي آذربايجان‌شرقي بود كه از قوم و خويش‌هاي مدير روزنامه‌مان به شمار مي‌رفت.اين شخص كشته‌ مرده‌ي مطرح شدن بود و به دليل بازنشستگي و داشتن اوقات فراغت زياد، اگر مي‌شنيد در آن سر دنيا قرار است چهار نفر شاعر جمع بشوند، به هر قيمتي و از هر طريقي كه شده خودش را به آن‌جا مي‌رساند تا از قافله عقب نماند. اين فرد از جمله كساني بود كه خودشان را «استاد» مي‌نامند تا ...!يكي از نورچشمي‌ها و مسافران اعزامي توسط ادارات، سازمان‌ها و نهادهاي فرهنگي آذربايجان‌شرقي هم همين شخص بود. يك روز كه براي ديدن , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،كسي ما را تحويل نمي‌گيرد؟

  • شور و شوق عجيبي داشتم. كارهاي محول شده به من را كه بيش‌تر به درد پر كردن صفحه‌ها و جلوگيري از غلط‌هاي تايپي بود انجام مي‌دادم و در اوقات فراغت گاهگاهي در دفتر روزنامه و خانه، شعرهاي تركي آذربايجاني و فارسي ـ كه هنوز غزل‌هاي عاشقانه و به خيال خودم «عارفانه» بودند و كمي هم بار اجتماعي داشتند ـ مي‌سرودم و گاهي داستان‌هاي كوتاه و چيزهاي انتقادي مي‌نوشتم و به چاپ مي‌رساندم.در روزهايي كه نوشته يا سروده‌اي از من در روزنامه چاپ شده بود و فردا و پس‌فرداي آن روزها، در ابتداي «داش ماغازالار» در خيابان شريعتي جنوبي مي‌ايستادم و گاهي هم به دو ـ سه قهوه‌خانه‌ي فعال در آن كوچه مي‌رفتم و به دست و چهره‌ها و چشم‌هاي مردم نگاه مي‌كردم كه ببينم چند نفرشان روزنامه را خريده و خوانده‌اند و چه تعدادي از آن‌ها با نام من آشنا شده‌اند كه يك كمي بنده را تحويل بگيرند و احترام بكنند و ...!بي‌فايده بود. حتي دوستان قهوه‌خانه‌نشين خودم هم در اين مورد چيزي نمي‌گفتند، به اين دليل كه اصولاً اهل روزنامه‌خواني نبودند. خودم هم خجالت مي‌كشيدم كه روزنامه را ببرم و به آن‌ها نشان بدهم. آن وقت اتهام «نديدبديد» به ميان مي‌آمد كه آن هم...ولي بالاخره يك نفر پيدا شد كه بنده را به دوستان خودم معرفي بكند. يكي از قوم و خويش‌هاي اين آدم در روزنامه كار مي‌كرد. اين شخص خيال رفتن به اروپا و پناهندگي در يكي از كشورهاي آن‌جا را داشت و به همين دليل، مي‌خواست خودش را اهل قلم جا بزند كه بيش‌تر و زودتر تحويل بگيرند. به همين دليل، دو ـ سه مورد از شعرهاي «نبي خزري» ـ شاعر اهل جمهوري آذربايجان ـ را به فارسي ترجمه كرده و توسط همان قوم و خويش،‌ به چاپ رسانده بود.روزي كه يكي از ترجمه‌هاي اين شخص چاپ شده بود، روزنامه را به قهوه‌خانه آورد و ضم, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،هول هليم و افتادن در ديگ ...؟

  • من، براي چندين سال، تعريف‌هاي زيادي در مورد آن روزنامه شنيده بودم. به خصوص كه بعضي از كساني كه روزنامه را زياد تعريف مي‌كردند از بهترين روشن‌فكران تبريزي و چند نفرشان هم از دوستان نزديك خودم بودند كه به آنان اعتماد داشتم.ولي مثل اينكه اين بار از هول هليم، توي ديگ افتاده بودم. براي اينكه مدير اصلي روزنامه از جهان خاكي رخت سفر بربسته بود و يك فرد ديگر آن را اداره مي‌كرد. شخصي كه علي‌رغم رابطه‌ي نزديك خوني و خويشي، از نظر اخلاق، رفتار و مديريت هيچ شباهتي به مدير پيشين نداشت.پشيمان بودم و مي‌خواستم دنبال شغل ديگري بگردم. اما بعضي از دوستان گفتند كه بهتر است بمانم و تلاشم بر اين باشد كه تا جايي كه مي‌توانم تأثير بگذارم.البته يكي ـ دو نفر شخصيت‌هاي فرهنگي و ادبي بسيار خوب و مقبول در آن‌جا حضور داشتند، ولي كم‌تر مي‌توانستند اثرگذار باشند، زيرا كه مديريت روزنامه آشكارا مي‌گفت كه نشريه را براي چاپ آگهي‌هاي نان و آب‌دار منتشر مي‌كند و بعضي «چرت و پرت‌ها» را هم چاپ مي‌كند كه صفحات روزنامه خالي نمانند. صدالبته كه منظور ايشان از «چرت و پرت» هر گونه نوشته و شعر و مطلب به غير از آگهي بود.همين كه تعداد افراد مورد قبول يكي ـ دو نفر بيش‌تر نبود، موجب اميد باختن من مي‌شد. ولي تصميم گرفتم بمانم و تا جايي كه توانايي دارم، كمك فكري و كاري اين اشخاص باشم. از يك طرف هم واقعاً از كارهاي دستي خسته شده بودم و در ضمن، حساب بچه‌هايم را مي‌كردم و به صلاح مي‌ديدم كه آنان به شكم‌هاي نيمه‌گرسنه و رخت و لباس فقيرانه، لااقل اين امتياز را داشته باشند كه زماني كه در مورد شغل پدرشان سؤال مي‌شود، اصطلاح دهان‌پركن «روزنامه‌نگار» را به زبان بياورند. چون مي‌دانستم كه روزنامه‌نگاري در جامعه‌ي ما، از شغل‌هايي است كه به, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،خانم دكتر و آقاي دكتر نويسنده؟

  • يك گوني پر از «مطلب» به دفتر روزنامه رسيده بود. مدير روزنامه هر روز يكي از مطالب را به من مي‌داد كه بعد از بررسي و ويرايش،‌ به ماشين‌نويس‌ها تحويل بدهم كه چاپ بشود. همه‌ي مطالب مربوط به تحقيقات ادبي و مسايل گوناگون مربوط به علوم انساني بود كه بيش‌تر آن‌ها روي كاغذهاي «گلاسور» نوشته شده بود. بعضي از آن‌ها «مقدمه» داشتند و در بعضي ديگر مقدمه‌اي به چشم نمي‌خورد، ولي جالب اينكه در متن مقالات و مطالب بدون مقدمه، گاهي اشاره‌هايي به «مقدمه» شده بود!روي صفحه‌ي اول برخي مطالب نام يك «خانم» و در بعضي ديگر نام يك «آقا» به چشم مي‌خورد كه هر دو «دكتراي زبان و ادبيات فارسي» و «استاد دانشگاه ... در تهران» بودند كه البته بعدها فهميديم كه زن و شوهر هستند.بعد از دو هفته كه از اين مقالات و مطالب تحقيقي استفاده مي‌كرديم، يك روز پيش مدير روزنامه رفتم و پرسيدم كه چرا هر كدام از اين مطالب با يك جور دست‌خط نوشته شده‌اند؟ يعني ممكن است هر كدام از اين خانم و آقا، مثلاً هفت جور دست‌خط داشته باشند؟ جناب مدير جواب داد كه اين‌ها همراه با استادي در ادبيات فارسي، استاد «خط و خوش‌نويسي» هم هستند و اين‌ها را براي تمرين اين‌طور مي‌نويسند!يك روز مدير روزنامه يك مقاله‌ي تحقيقي به نام همان آقاي دكتر به دستم داد. آوردم و خواندم كه مثلاً بررسي و ويرايش بكنم. اما ديدم كه مطالب به نظرم خيلي آشنا مي‌آيد. بيش‌تر دقت كردم و بيش‌تر به مغزم فشار آوردم و در نهايت يادم آمد كه اين مقاله‌ي تحقيقي همان «مشكين‌شهر يا خياو» اثر تحقيقي مشترك «جلال آل احمد» و «غلامحسين ساعدي» است كه جناب دكتر استاد دانشگاه، آن را به نام خودش جا زده است.موضوع را به مدير روزنامه گفتم، باور نكرد. نزديك به نيم ساعت به بحث نشستيم. او اصرار داشت كه جناب, ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،تبليغات به سود شاه؟

  • شب را در خانه‌ي يكي از فاميل‌ها در خانه‌هاي سازماني راه‌آهن ميهمان بوديم. صبح زود سوار اتوبوس شدم كه خودم را به ميدان ترمينال سابق و ابتداي گجيل برسانم و سر كار بروم. بسته‌ي ناهارم را همراه داشتم لباس‌هايم خيلي ساده و معمولي بود.در همان اولين ايستگاه، جواني كنار من نشست. نگاهي به سر تا پايم كرد و در مورد شغلم پرسيد. گفتم كه كارگر قالي‌بافي هستم و به سر كار مي‌روم.ظاهراً طرف منتظر همين دو جمله‌ي كوتاه من بود. چون بلافاصله شروع به صحبت كردن در مورد ستم طبقاتي، كاپتاليسم، پرولتاريا، بورژوازي، سرمايه‌داري دولتي، دموكراسي، پارمانتساريستي جعلي و... كرد. بعد صحبت را به قيمت‌ها كشاند و گفت كه الكي همه چيز را كوپني كرده‌اند و عوامل خودشان را در سه‌راه امين، بازار آغزي، گجيل، ترمينال، چهارراه شهناز و... گذاشته‌اند كه كوپن‌ها را با قيمت پايين از مردم بخرند و به عامل‌ها و سرمايه‌دارها برگردانند.هر چند ثانيه يك بار، صدايش را مقداري بالاتر مي‌برد، طوري كه پيش از رسيدن به نصف‌راه، همه‌ي مسافران اتوبوس مي‌توانستند صدايش را بشنوند.از صف‌ها مي‌گفت و ادعا مي‌كرد كه اين صف‌ها را الكي درست كرده‌اند كه نيمي از وقت مردم در آن‌ها تلف بشود و فرصتي براي انديشيدن در مورد منافع طبقاتي خودشان را نداشته باشند. از جنگ صحبت مي‌كرد و مي‌گفت كه سران هر دو كشور ديكتاتور هستند و جنگ هم يك جنگ امپرياليستي است و هدف از راه‌اندازي و طولاني كردن جنگ اين است كه روي بحران داخلي سرپوش بگذارند و تضادهاي داخلي را پنهان بكنند و وظيفه‌ي روشن‌فكر اين است كه ماهيت و اهداف اصلي جنگ را به خلق‌ها بشناساند و آن را به يك جنگ داخلي و طبقاتي تبديل بكند و...از آمريكا و شوري مي‌گفت كه آمريكا، امپرياليست متكامل شده و به بن‌بست رسيده , ...ادامه مطلب

  • خاطرات حمید آرش آزاد،تركيه‌اي‌ها در هتل

  • بسياري از ايراني‌هايي كه به تركيه رفته و برگشته‌اند و يا در خود ايران آن‌ها را ديده‌اند، عقيده دارند كه مردمان تركيه، انسان‌هايي فقير، بي‌فرهنگ، عقب‌مانده و خشن هستند و يا لااقل تا ده ـ پانزده سال پيش چنين بوده‌اند!اين سوءتفاهم از آن‌جا ناشي شده بود كه بيش‌تر ايراني‌ها، مردمان بخش‌هاي شرقي و در واقع كردهاي تركيه را ديده‌اند. در ضمن، آن دسته از اهالي تركيه نيز كه به ايران مي‌آمدند، بيش‌تر از 90 درصدشان راننده و بعضي‌ها نيز سودگران خرده‌پايي بوده‌اند كه بعضي كالاها را از كشورشان به ايران آورده و مي‌فروختند و از ايران نيز دمپايي، توليدات كفش ملي، پسته و اين قبيل كالاها را خريداري مي‌كردند و به كشورشان مي‌بردند. اكثرشان يا عرب و متعلق به شرق آن كشور بودند، وگرنه خود من در طول سال‌هايي كه به عنوان مسئول رسپشن در يكي از پرمسافرترين هتل‌هاي تبريز كار مي‌كردم، كم‌تر تركيه‌اي ديدم كه اهل مركز يا غرب آناتولي و در واقع «ترك» باشند.تركيه‌اي‌هاي سوداگر، واژه‌ي تاجر را صورت جمع و با عنوان تجار به كار مي‌بردند. در زمان پر كردن كارت‌هاي مربوط به مشخصات مسافران، زماني كه در مورد شغل آن‌ها مي‌پرسيدم جواب مي‌دادند: «آبي! تجّارام.»يك بار به يكي از آن‌ها كه محمد نوري چيلدان نام داشت گفتم: «محمد آبي! در بازارهاي تبريز و تهران، بازرگان‌هايي داريم كه هزاران برابر بيش‌تر از تو درآمد دارند. آن وقت اگر از اين‌ها در مورد شغل و درآمدشان بپرسي، جواب مي‌دهند «شكر خدا، كاسبيم و حبيب خدا، پنج ـ شش ريال پول حلال درمي‌آوريم و فعلاً زنده‌ايم»! در حالي كه تو، با سرمايه‌اي كه اندازه‌ي 200 هزار تومان ما نمي‌شود، خودت را تجار معرفي مي‌كني؟!»جواب داد: «آبي! شماها زياد تعارف مي‌كنيد و خيلي دروغ‌ها مي‌گوييد. شايد هم ا, ...ادامه مطلب

  • از روى دست فريدون مشيرى تو بمان و تو بمك! شعر طنز حمید آرش آزاد

  • «همه مى‏پرسند»: «چيست در زمزمه‏ىِ مبهم آب؟» چيست در داخلِ يخچالِ تُهى؟ چيست در سيمِ كجِ داخلِ لامپِ خاموش؟ چيست در برفكِ تكرارىِ اين ده اينچى؟ چيست در گوشىِ تلفن آخر؟ چيست در غيره و ذالك، اخوى؟ «كه تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مى‏نگرى؟» ××× من به آن آب نمى‏انديشم كه پس از شُل شدنِ واشرِ شيرِ حمّام مى‏چكد هى شب و روز! من به يخچال نمى‏انديشم كه نه در آن مُرغى‏ست و نه گوشت و ماهى، نه در آن ميوه و سبزى و نه كوفتِ كارى! من به آن لامپ ندارم كارى، چون خودش - جُز دو، سه ساعت در روز - دايماً خاموش است. من نه اهلِ فيلم‏ام، و نه اصلاً سريال، چون همه تكرارى‏ست. تلفن نيز مهم نيست برايم هرگز چون كه از وقتِ خروسخوانِ سحر، تا دمِ بوق سگ، گوشى‏اش دستِ خانم مى‏باشد! ××× نه به آب، نه به لامپ و يخچال، نه به تلفن، و نه حتّى سيما، «من به اين جمله نمى‏انديشم» «به تو مى‏انديشم» اى زنِ بدبختم! كه پس از پرداخت اين همه پول بابتِ آب و برق، بابتِ تلفن دور و نزديك، و اجاره‏ىِ خانه، به تو آيا چيزى خواهد ماند؟! «تو بمان با من، تنها تو بمان» اين همه قبض كه آمد اين ماه مبلغ‏اش را «تو بخوان» از حقوقم، تنها پولِ سماقى باقى‏ست، آخرين ذّره‏ىِ آن را تو بمك! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تو هم بع‏له!؟ شعر طنز حمید آرش آزاد

  • به كوى يار وزيدى، صبا! تو هم بع‏له؟! ز دور ديد زدى، ناقلا! تو هم بع‏له؟! يواشكى ز كنارم گذشتى و ديدم شده ز پول تهى جيب ما، تو هم بع‏له؟! ز نخل مردم دزديده‏اى بسى خرما كنون زنى دم از عشق خدا، تو هم بع‏له؟! تو اى كه نان همه خلق كرده‏اى آجر چگونه پس شده‏اى نانوا؟ تو هم بع‏له؟! دم خروس به زير قباى تو پيداست قسم چگونه خورى بى‏حيا؟ تو هم بع‏له؟! چو شور ظلم به اين بى‏نوا در آوردى دگر چه حاجت شور و نوا؟ تو هم بع‏له؟! شعار مى‏دهى اكنون به نفع محرومان به صوت خوب و بلند و رسا، تو هم بع‏له؟! به فكر مردم و شغل و رفاهشان هستى! كه حقّ آنان گردد ادا؟ تو هم بع‏له؟! تو «راست» بودى و مرغت هميشه يك پا داشت در اين دو سال شدى چپ نما، تو هم بع‏له؟! هميشه مال يتيمان، تو كوفت مى‏كردى بر ايشان دهى اكنون قاقا، تو هم بع‏له؟! يواش! تند نرو! چون كه مردم هشيارند همه بگويند با يك صدا: «تو هم بع‏له؟!» به طنز دست زرنگان چو رو كند «آرش» به او بگو كه: دو صد مرحبا! تو هم بع‏له؟! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها